۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

45- از هر دری!

+ پیدا کردن یه دوست آلمانی در حال حاضر مهمترین چیزی هست که من بهش احتیاج دارم! اما چند تا مسئله این وسط هست! اول اینکه من جز کلاس زبان در حال حاضر در هیچ جامعه کوچکی حضور ندارم! اون جا هم از هر کشوری شاگرد دارن جزآلمان!! دوم اینکه، من کلا" هنوز تا حدی می ترسم با کسی که پرفکت آلمانی صحبت می کنه گپ بزنم! با صحبت کردن مشکل ندارم اما معاشرت کردن یه چیز دیگه ست! و سوم اینکه، اصلا" نمی دونم چطور و از کجا باید یه دوست آلمانی پیدا کنم!

+ من: " مهین می خواد برام دوست آلمانی پیدا کنه!"
آقای هیس:" پسر یا دختر؟!!"

+ اینروزها در انتظار شنیدن خبری هستم که شاید تنها چیزی باشه که می تونه من رو خوشحال کنه. مامان محترمه تقاضای ویزا کردن و امیدواریم برای مراسم عروسی اینجا باشن! اومدن مامان هم برای من می تونه خوب باشه و هم خودشون. یه جورایی خیالشون از بابت ِ همه چیز راحت میشه و دلتنگی های من هم کمتر!

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

44- توریست یا خواستگار!؟

یادمه دو- سه سال پیش که آقای هیس برای اولین بار تشریف آورده بودن ایران و هر روز از خروس خون صبح تا بوق سگ، ور دل ِ من و برادران محترمم تشریف داشتن و همینطوری توی محله ما میومدن و می رفتن و هر جا هم که هر کسی می پرسید "شما؟!" هنوز نه به بار بود و نه به دار! می گفتن:" داماد ِ بابای جیغ!"، یه روزی توی کوچه دوست یکی از برادران محترم ما دو تا رو با هم می بینه و از برادر محترم می پرسه :" خواهرت تصمیم گرفته ازدواج کنه؟"
برادر ما در حالی که خودش رو با سرعت تمام به کوچه علی چپ می زده عنوان کرده بوده :" نه بابا! این آقا توریسته!! خواهرم جاهای دیدنی تهران رو نشونش می ده!! "
اون آقای توریست همین آقای هیس خودمون هستن!

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

43- بی برنامه گی یا برنامه فشرده!؟

من از اون دسته از آدم ها هستم که وقتی یه کار مهمی دارن سعی می کنن بیشترین وقتشون رو به همون کار اختصاص بدن! و همین میشه که بعد از یه مدت دچار بی رمقی مفرط میشم!
وقتی دبیرستانی بودم، مهمترین کار رفتن به کلاس کنکور بود و درس خوندن. وقتی دانشجو شدم مهمترین کار ده باره خوندن کتاب های آنالیز و ریاضیات و حل کردن گسسته بود. بعد از اون شرکت توی کلاس های زبان و حسابداری و هزار و یک برنامه. یعنی کلا" من نمی تونم طوری برنامه ریزی کنم که مثلا" هم به زبانم برسم هم به مهمونی و بیرون رفتن، هم مطالعه و هم فیلم دیدن! یعنی رسما" همه چیز رو تعطیل می کنم برای کاری که ارجحیت داره.
برای همه بهترین دوران زندگیشون دوران دانشجویی هست و برای من اون دوران بدترین دوران زندگیم بود. با توجه به اینکه دقیقا مثل یه دختر دبیرستانی می رفتم دانشگاه و میومدم خونه و بعد از اون هم همیشه درگیر درس بودم و درس! حالا خدای نکرده یه وقت دچار این توهم نشید که من جز شاگردن ممتاز دانشگاه بودم با این همه درسخون بودن! نخیر!! بنده با اینکه سر کلاس جز شاگردان خوب بودم اما درست سر جلسه امتحان هیچ حرفی بری گفتن نداشتم! یعنی من نمونه کامل یه دانشجوی ممتاز با نمره به زور به ده رسیده بودم!! البته حالا نه ده ِ ده ها!! می خوام به عمق فاجعه پی ببرید! توی دوران دانشجویی دریغ از شرکت در یک تشکل یا تحصن! یا تور! یا حتی دوره های دانشجویی که هفته به هفته توی یه کافی شاپ بود! یعنی تو بگو من توی دوران دانشجویی اگه پام رو توی یه کافی شاپ گذاشته باشم! اصلا" یه قلپ!! آبمیوه با یکی از همکلاسی ها خورده باشم! رأس ساعتی که کلاسم شروع می شد توی دانشگاه بودم و بعد از پایان کلاس هم سریعا" برمی گشتم خونه!! یعنی اگه توی دانشگاه ما اتفاقی می افتاد من توی سالگرد اون اتفاق می فهمیدم چی شده! خلاصه که دوران خیلی بدی بود!
با این اوصاف هر چی اینور اونور زندگیم رو دید می زنم می بینم در کل آدمی بودم که اوقات فراغتی نداشتم که با همه وجودم ازش لذت برده باشم.
اینروزها انگار داره دوباره تکرار میشه با این تفاوت که اون زمان به واسطه تنها بودن می تونستم اون رویه رو داشته باشم ما حالا نه می تونم و نه می خوام اما متاسفانه برقرای توازن بین کارها انگار کار ِ من نیست! یعنی یاد نگرفتم!
دلم هم زبان خواندن رو می خواد، هم نوشتن، هم خواندن اینهمه کتابی که توی کتابخونه ام داره خاک می خوره، هم فیلم دیدن در کنار هیس، هم بیرون رفتن بدور از استرس ِ زبان! هم ترجمه کتابهایی که دارم و باید ترجمه بشه، هم درست کردن ِ غذاهای جدید!! هم دعوت کردن کسانی که دوستشون دارم و گذروندن شبی در کنارشون. اما واقعا نمی دونم چطور باید برای اینهمه وقت بذارم! هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر می تونم درست برنامه ریزی کنم!

42- دسته گل ِ رویترز!

جناب آقای کریستوف پلایتگین؛
ریاست محترم بازرگانی بنگاه رسانه‌ای رویترز؛
با سلام!
شنیدن
خبر اهدای جایزه محمد امین به وبلاگ نویسان ایرانی، به خاطر «تعهد، شجاعت و فداکاری آن‌ها تحت شرایط جان‌فرسا و فشارهای فوق‌العاده در حین پوشش دادن اخبار انتخابات ریاست‌جمهوری» به اندازه‌ی تلخیِ اهدای این جایزه به سرکار خانم دلبر توکلی، به عنوان نماینده وبلاگ نویسان، مسرّت بخش بود!
شکی نیست بلاگ نویسانی که در طول دوره سانسور شدید رسانه‌ها، زندگی‌شان را برای خبررسانی از وضعیت ملتهب ایران، قمار می‌کردند، شایسته دریافت این جایزه هستند، اما باید از خود پرسید که آیا بلاگ‌نویسی که حتی در این دوره، وبلاگش با موضوعات دیگر هم به روز نشده، می‌تواند شایسته نمایندگی از این قشر، جهت دریافت نشان شجاعت باشد؟!
مگر نبودند بلاگ‌نویسانی همچون سمیه توحیدلو، وحید آنلاین، حنیف مزروعی، مهدی محسنی
و… که در این راه دربند شده اند و در به در گردیده‌اند؟! آیا اهدای این جایزه، به نویسنده وبلاگ “خانه دلبر” – که به صراحت می‌توان گفت اکثریت قاطع بلاگ‌نویسان و بلاگ‌خوانان فارسی، وی را تا این زمان نمی‌شناختند! – نوعی کم ارزش جلوه دادن تلاش این عزیزان نیست؟! آیا بهتر نبود، که اصلاً این جایزه به شخص خاصی اهدا نمی‌شد تا اینکه به دم دست‌ترین فرد تعلق گیرد؟!
انتظار جامعه بلاگ نویسان ایرانی، از رویترز بیش از این‌ها بود! حداقل اینکه وبلاگِ شخصی را که به عنوان نماینده بلاگستان، معرفی کرده‌اید از نظر می‌گذراندید!
حقیر و بسیاری دیگر از بلاگ‌نویسان ایرانی، خواستار شنیدن عذرخواهی رسمی رویترز به دلیلِ خبط پیش آمده هستیم.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

41- آلزایمر ِ موضعی!

یعنی من اگر می دونستم یه فین کردن!! این همه شما رو به بحث وا مداره، مطمئنا" در مورد بقیه کارهاشون هم می نوشتم!!

این روزها من دچار آلزایمر ِ موضعی!! شدم. اونوقت هی به خودم دلداری می دم که، نه اینطور نیست.
چند روز قبل خواهرشوهر محترمه طی تماسی تلفنی من و هیس رو برای نهار دعوت کردن و قرار بر این شد که بعد از کلاس، من خودم راهی منزلشون بشم و هیس هم خودش از سرکار بیاد اونجا! یعنی حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر من باید منزلشون می بودم! نشون به اون نشون که روز تعیین شده من تا ساعت دو، خیلی خوش خیالانه توی فروشگاه دنبال کشک بودم! حالا در نظر بگیرید که نه می دونستم کشک به آلمانی چی میشه!! نه توی ورتابوخم بود و نه گوشیم شارژ داشت که زنگ بزنم از یکی از خواهرشوهرهای محترم بپرسم که " اصلا" اینا کشک دارن یا نه!" یعنی هر چی شیشه سفید رنگ می دیدم، می رفتم جلو و چند دقیقه ای بهش زل می زدم و سعی می کردم از فرم حباب های توی شیشه، حدس بزنم این کشک هست یا نه! ساعت دو دیگه ناامید شدم و رفتم خونه و وایسادم به نهار درست کردن! ساعت دو و ربع بود که تلفن زنگ خورد و هیس نگران از اونور خط :" تو چرا خونه ای؟"
من که اصلا روحم هم خبر نداشت که اون روز روز مهمونی هست :" وا!! کجا باشم پس؟"
هیس با نگرانی!:" جیغ! خوبی؟ امروز دعوت داریم! اون بنده های خدا، یک ساعته منتظر تو هستن! "
و من تازه یادم افتاد که مهمونی دعوت داشتیم!
امروز اومدم خونه و سوار آسانسور شدم. اصلا یادم نیست دکمه مربوط به کدوم طبقه رو زدم! حرکت کرد و وقتی نگه داشت پیاده شدم و یه راست رفتم ته راهرو و کلید رو انداختم تو قفل ِ در! حالا هی بچرخون! مگه در باز میشه! دوباره امتحان کردم دیدم باز نمی شه! حالا دیگه هی در رو هل می دادم و لگد هم می زدم!! اما تاثیری نداشت! نگاهم افتاد به جلوی در! دیدم ای داد! پادریمون نیست! شروع کردم غر زدن که:" هیس هی میگه اینجا دزد نیست! ببین به یه پادری هم رحم نکردن!" یهو نگام افتاد به در دیدم ای داد! پشت دریمون هم نیست! " اینا آفتابه دزدن به خدا! دیگه دو- سه یورو هم چیزی هست که به این پشت دری هم رحم نکردن!!؟" برگشتم سمت چپ ببینم پادری همسایه رو هم بردن یا اینکه اون خوش شانس بوده! دیدم پادری همسایه عوض شده! یهو حس کردم این صحنه ها چقدر آشنا هستن ها!! یهو یادم افتاد روزای اولی هم که اومده بودم همین اتفاق ها افتاده بودها!! اون موقع به جای طبقه دوم رفته بودم طبقه اول! یه نگاه به شماره آپارتمان کردم دیدم ای بابا! اینبار به جای طبقه دوم رفتم طبقه پنجم!!
حالا در مورد بقیه دست گل هام نمی خوام بگم که بعدا" آتو!! بدم دست آقای هیس! همینقدر بگم که اگه دو روز دیگه یهو دیدید ازم خبری نیست نگران نشید! یا اینجا رو گم و گور کردم و یا خودم رو!

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

40- فین کردن ِ غیر مؤدبانه!!

توصیه مهم: در صورت داشتن وضیعت مزاجی رئوف!! از خواندن این پست صرف نظر کنید!! اگر خوندی و حالتون بد شد نه به حساب بی ادبی ِ من بذار نه با ادبی ِ خودت!!
این روزها هر چی فکر می کنم می بینم خدایی ما ایرانی ها جدای از اینکه همش سرمون تو کار همدیگه هست و مدام داریم ته توی کار این و اون رو در میاریم و در کل کوله باری از معایب رو همینطوری کشون کشون روی کولمون حمل می کنیم و در آخر هم خیلی خوش بینانه فکر می کنیم یه فرهنگ دو هزار و پانصد ساله داریم که با همون مرتب می تونیم توی سر و کله بقیه ملت ها بزنیم و کلی الکی پزش رو بدیدم، یه خصلت خیلی خیلی خوب داریم و اون هم اینه که زمانی که می خوایم توی یه مکان عمومی دماغ محترممون رو بگیریم، انواع و اقسام سر و صداها رو از خودمون در نمیاریم!
اینا مثل ما بینی شون رو نمی گیرن! یعنی یه چیز مشترک با ما ندارن که آدم دلش خوش باشه!! فین کردنشون هم با ما فراق می کنه!! کم مونده دیگه من بالا بیارم!
هوا سرد شده و به همون نسبت هم سرماخوردگی ها و آب ریزش بینی ها زیاد شده. یعنی من نمی دونم کسی به اینا نگفته که مثلا" اگه سرما خوردی و دماغت کیپ شد و حالا همینطور هم هی ازش مخاط!! - یعنی این تیکه رو گفتم که بدونید من مؤدب هستم!!- راه افتاده!!، هیچ دلیل نداره از اعماق وجودت فین کنی!! آروم هم با دستمال دماغت رو پاک کنی در همین حد که آویزن نشه!! کافیه!!
یعنی امروز استادمون سر کلاس همچین فینی کرد که مو به تن من سیخ شد! یعنی فکر کردم الآنه که چشمش از دماغش بیاد بیرون!!
توی اتوبوس که نشستی مسافرین محترم برای اینکه یه وقت از سکوت خسته نشی، با فین های مداوم، کری اجرا می کنن که باید باشید و ببینید! توی اداره، توی فروشگاه، توی راهرو، توی سینما و .... یعنی هیچ جا نمی تونی این صدا رو نشنوی!!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

39- آدم های مضحک!

من فکر می کرم ما ایرانی ها تنها قومی هستیم که عادت داریم به اشتباهات دیگران بخندیم؛ اما امروز متوجه شدم باز صد رحمت به ماها! حداقل اونقدر فرهنگمون بالا هست که وقتی خودمون هم نمی دونیم، دلیلی نمی بینیم برای به تمسخر گرفتن!
توی کلاس ما یه خانوم ِ ویتنامی هست که سی و یکی و دو سالشه. با اینکه شش- هفت سالی میشه اینجا زندگی می کنه اما دریغ از یه تلفظ درست و حسابی! یعنی من موندم که چرا این " ش" روی زبون ِ این نمی چرخه! یعنی آلمانی صحبت می کنه به سبک ِ خط میخی! هیچ کدوم از این حروف رو درست حسابی نمی تونه تلفظ کنه الا " ه" که عجیب هم علاقه داره به این حرف! هر جا احساس کنه نمی تونه حرفی رو درست تلفظ کنه، به جاش یه " ه " می ذاره و خیال خودش رو راحت می کنه!
یه خانوم دیگه هم هست که برزیلی تشریف دارن و چهل و شش سالشونه! ایشون هم یه سالی میشه که اینجا ساکن هستن. واقعا" من موندم که چر این خانوم هم نمی تونه درست تلفظ کنه! باز به اون خانوم ِ ویتنامی! حداقل یه "ه" میگه! این یکی دیگه هیچی نمی گه! یعنی صحبت کردنش یه چیزی در حد غرغر کردن و زمزمه کردن هست!
یه خانوم دیگه هم داریم که سوریه ای تشریف دارن که معرف حضورتون هستن! همون خانوم عشوه خرگوشیه! که عجیب دروغگو تشریف دارن! این رو از شغل گذشتشون فهمیدم که هر بار که یکی می پرسه توی سوریه چه شغلی داشتن، شغل ایشون هم تغییر می کنه! این خانوم هم توی تلفظ بعضی حروف مشکل دارن! و البته توی صحبت کردن که هر جمله ایشون ترکیبی از انگلیسی- آلمانی هست!
حالا اینا رو داشته باشید تا اصل موضوع رو بگم!
یه آقایی تازه اومدن توی کلاس ما که لهستانی هستن. از این مردهایی که با دیدنشون به آدم حس احترام دست می ده و خودشون هم عجیب به خانوم ها احترام می ذارن. کلا" آدم کم حرفی هست. اما همون چند تا کلمه ای هم که حرف می زنه درست تلفظ می کنه!
حالا در نظر بگیرید امروز سر کلاس استاد دیالوگه اون رگ تند تند سوال کردنش زده بود بالا و فرت فرت حرف می زد و البته انتظار نداشت همه درست جواب بدن. اون سه تا خانوم نشسته بودن کنار هم و کافی بود یکی اشتباه جواب بده، ریز ریز می خندیدن! رفتارشون برای من کاملا" بی معنی بود!! یعنی کم مونده بود بلند شم برم بزنم توی دهن هر سه نفرشون! استاد آلمانی زبان وایساده بود روبرومون و به نوع تلفظ و غلط غلوت حرف زدن ها حتی پوزخند هم نمی زد اونوقت این سه تا با اون نوع حرف زدن و نوع تلفظ وحشتناک، اون هم با این سن و سال!! بی دلیل می خندیدن!
عصبانیتم وقتی اوج گرفت که دو مرتبه پشت سر هم اون آقای لهستانی اشتباه جواب دادن و خنده اون سه تا بند نمیومد! اون آقا کلاس رو ترک کرد! قبل از اینکه بره بیرون، می شد شرمندگی رو توی چهره اش به وضوح دید!
نگاه تأسف آمیزی به اون سه تا انداختم و بعد به استاد نگاه کردم. استاد هم فقط سر تکون می داد و بهشون زل زده بود!
تصمیم گرفتم اگر همچنان این رفتار ِ بی شرمانه شون ادامه داشته باشه به محض صحبت کردنشون شروع کنم به اشکال گیری!! فکر می کنم این بتونه تو دهنی ِ خوبی براشون باشه!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

38- پاییز ِ من!

پاییز اینجا، خیلی سریع داره اتفاق میوفته. آنقدر سریع که اگر لحظه ها رو از دست بدی متوجه تغییر رنگ درخت ها نمی شی!
نمی دونم این همه دلتنگی خاصیت پاییز هست یا خاصیت ما آدم ها که تا هوا کمی ابری میشه و کمی سرد، خاطرات بهمون هجوم میارن و ما خلع سلاح شده رو در روی گذشته ای وای میستیم که گاهی دلچسب هست و گاهی تلخ! گذشته ای که با همه کمرنگ شدن اش گاهی دل آدم رو می لرزونه. خاطرات همیشه از دید من اتفاقاتی بودند که هیچ دلیلی برای فراموش کردنشون نمی دیدیم. حتی اگر آنقدر تلخ بوده باشن که من رو از مسیر اصلی زندگیم دور کرده باشن. هیچ وقت سعی نکردم نه از خاطراتم فرار کنم و نه افرادی که یه روزی نقشی توی شکل دهی خاطراتم داشتن. همیشه سعی کردم به این فکر کنم که بدترین ها در لحظه اتفاق، بهترین ها بودند، حتی اگر انتخاب اشتباهی بودند! همه چیز از دید من تنها می تونه تجربه باشه برای رشد کردن در جهت هدف متعالی و نه چیزی غیر از این. به همین دلیل هم هست که هیچگاه فکر نکردم که در گذشته اشتباهی مرتکب شده باشم و یا انتخابی کرده باشم اشتباه و همیشه خودم رو مسئول مستقیم انتخاب ها و اتفاقات دونستم!
این روزها زیر و رو کردن گذشته، شده برنامه ساعات ِ بیکاری! دارم سعی می کنم نشانه ها رو کنار هم بذارم. فکر می کنم دیگه وقت این رسیده که پیدا بشه. نه چیزی که هست و نه چیزی که بود که تنها چیزی که باید!
این روزها در کنار نبش قبرهای گذشته، داشتن حالا برام مهمترین هست. حالایی که در سایه تجربیات گذشته بدست اومده. و من از داشتنش آنقدر آرام هستم که می دونم شاید اگر سه سال قبل این حالا رو داشتم تا این حد آرام نبودم.
من پاییز رو در کنار این همه آرامش و محبتی که نثارم می شه دوست دارم، حتی دلتنگی هاش رو دوست می دارم و صادقانه می پرستم. تنها...
هنوز نمی دونم این همه دلتنگی خاصیت پاییز هست یا خاصیت ما آدم ها که تا هوا کمی ابری میشه و کمی سرد، خاطرات بهمون هجوم میارن!؟

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

37- طبقه دوم از بالای هرم!

یادمه قبلا" معایب زندگی در اروپا رو یه هرم در نظر گرفته بودم که رأس و طبقه زیر رأس رو تکلیفشون رو روشن کردم! حالا می خوام به معضل دیگه ای بپردازم!!
من از اون دسته از آدم ها هستم که از حشرات نفرت دارم! حالا می خواد خزنده باشه! جهنده باشه! گوشتخوار باشه! خونخوار باشه! زشت باشه! خوشگل باشه! وطنی باشه! خارجی باشه!
یعنی تو بیا من رو بنداز جلوی یه ببر که بیاد من رو درسته قورت بده!! اما مثلا" یه هزارپا رو جلوی چشم من نیار! نه که فکر کنید اگر حشره ببینم پا به فرار می ذارم ها!! نه!! با شجاعت و پر رویی تمام وایمیستم و توی چشماش زل می زنم و بعد هم با دمپایی د ِ بکوب!! اگر هم بخواد فرار کنه د ِ بدو دنبالش تا له و لورده اش کنم! اما در همه این مراحل حس انزجار عمیقی باهام همراه هست که باعث میشه بعد از کشت و کشتاری که راه انداختم، تمام تنم خارش بگیره!! به همین دلیل چه وقتی خونه پدر محترم تشرف داشتم چه حالا که اینجا، شش دونگ حواسم جمع بود و هست که یه وقتی حشره ای چیزی پا به حریم خصوصیم نذاره!
والا روز اولی که من اومدم اینجا که هیچی! شب بود!! اما فردا صبحش پاشدم رفتم تو بالکن که ببینم منظره روبروش چی هست! همین که وارد شدم یه کش و قوسی به خودم دادم و یه کش و قوسی به گردنم که چشمتون روز بد نبینه! یهو چشمم افتاد به کنج دیوار بالکن! یه عنکبوت محترم ِ بسیار چاقی در تخت خواب دست بافتشون آرمیده بودن و به گمونم خواب پادشاه دهم پانزدهم رو می دیدن!! منو بگو! تندی دسته تی! که گوشه بالکن افتاده بود رو برداشتم و از خواب بیدارش کردم و بعد هم هیچی ازش باقی نموند! اومدم دسته تی رو بذارم سر جاش که یهو چشمم افتاد به این یکی کنج و دیدم به! به! یه عنکبوت محترم ِ خیلی فربه تر از اولی هم اینطرف لم دادن!
یعنی کله سحر اونهم دومین روز ورودم، دستای من به خون آغشته شد!
یعنی توی خیابونی! توی آسانسوری! توی جنگلی! توی کلاسی! توی توالتی! روی نیمکت نشستی! می ری گردو دزدی!! می ری تمشک دزدی! می ری عکس بندازی!! بالاخره هر جا... یه تاری ، عنکبوتی چیزی می بینی! اون هم نه عنکبوت های کوچولو موچولوی ایرانی که آدم دلش نمیومد از گل بهشون نازک تر بگه! عنکبوت هایی که هر لنگشون اندزه یه انگشت منه!
این آلمانی ها که هیچی! نه که مدافع حقوق حیوانات هستن!!اگه راه داشته باشه با عنکبوته می رن توی تخت! اما وای به روزی که یکی از اینا پاشون رو بذارن توی خونه من! با زبون خوش رفت بیرون که رفت، اگه نرفت، هرچی دید از چشم خودش دید!
فقط تنها شانسی که بر خلاف موضوع سگ، آوردم این هست که، نمی ترسم! والا عنکبوت ها دخل من رو میاوردن و من هم دخل هیس رو!!

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

36- ترس ِ جیغ!

من کلا" آدم ترسویی نیستم اما وقتی آدم وارد محیط جدیدی میشه ناخودآگاه تا زمانی که به شناخت کافی از شرایط برسه یه جورایی ته دلش یه ترس کوچولو از عدم امنیت محیط جدید هست. حالا می خواد این جابجایی از خونه به خونه باشه یا شهر به شهر یا کشور به کشور یا اداره به اداره یا حتی محل تحصیل به محل تحصیل و الی آخر!
در نظر بگیرید توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنی اونهم با اون جمعیت و فرم معماری خونه ها که همسایه کناریت وقتی توی حمومش داره آواز می خونه انگار داره وسط پذیرایی شما براتون هنرنمایی می کنه؛ و البته با توجه به اینکه از تمامی سوراخ سنبه های شهر هم با خبری و در کل به همه چیز احاطه داری!! - البته بگذریم از این مدت که آدم تو خونه اش هم امنیت نداشت!- بنابراین ترسی هم از محیط نداری! حتی با وجود اینکه هیچ مرجع قضایی در تهران، امنیت کامل شهروندان رو تایید نمی کنه! اما باز انگار ته دلت خیالت راحت هست.
بعد یهو بلند بشی بیای یه جایی که هیچ بک گراندی ازش نداری جز فیلم های ترسناکی که همیشه یا توی جنگل هاش یه اتفاقی می یوفته یا توی آسانسورهاش و یا وقتی تو خونه نشستی یهو از در و دیوار یه موجود ناشناخته میاد بیرون و کاش درسته قورتت بده!! تیکه پارت می کنه و بعد هم می ره!! من هم که کلا" دارای یه ذهن پویا که خدا رو شکر به واسطه دیدن بیش از حد اینطور فیلم ها همینطور یه بند داره فلش بک می زنه به صحنه فیلم ها و ...
البته حضور داشتن در یه خونه ای که در یه منطقه کم رفت و آمد قرار داره و اکثر کسانی که درش ساکن هستن افراد مسنی هستن که نگاهشون روی آدم مکث می کنه و داشتن یه آسانسور که حضور توی اون، حس بده اتفاق شوم رو به آدم تزریق می کنه و داشتن زیر زمینی که انباری ها در اون قرار دارن و البته انباری هایی که انگار با چوب جعبه گوجه فرنگی!! ساخته شدن و مهمتر از همه با جنگل دقیقا دوازده قدم فاصله داشتن!!! رو هم نمیشه نادیده گرفت!
یعنی بیشترین ترس من اینه که وقتی توی آسانسور هستم یهویی آسانسور اشتباهی بره زیرزمین!! یا اینکه یهو وقتی درش باز میشه، یکی از اون مرده هایی که توی اکثر فیلم ها با لباس های مندرس از قبر بیرون میان، جلوی در آسانسور باشه!! یا وقتی شب ها ساعت ده شب به بعد می رم بالکن تا لباس ها رو روی رخت آویز پهن کنم یهو از آسمون و البته از طرف جنگل موجود عجیبی بهم حمله کنه! حالا کاری ندارم که اینجا امنیت هست و در و پیکر خونه ها به واسطه همین امنیت همیشه باز هست و دلیل منطقی برای ترس وجود نداره اما به هر حال ترس من پابرجا هست! البته توی این مدت سعی کردم کمی شجاعتم رو تحریک کنم و منطقی با ترس ام برخورد کنم، توی خیلی از قسمت ها هم موفق شدم اما ترس از آسانسور و زیر زمین رو هرطور هم سعی می کنم بهش منطقی فکر کنم نمیشه!
فکر کنم صد سال دیگه هم بگذرده باز من از این دو تا مورد بترسم!

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

35- شوهر فارسی یا آلمانی؟

من از اون دسته از آدم ها هستم که تعصب خاصی نسبت به زبان فارسی دارم! - از وبلاگم کاملا" معلومه!!- ساده تر بگم، صرف فعل ها و استفاده مناسب از کلمات در جایگاه خودشون و همچنین داشتن دایره لغات گسترده، واقعا برام مهم هست! یعنی اگر می خواید مرگ تدریجی من رو با چشمای خودتون ببینید، کافیه وقتی داریم صحبت می کنیم، چهار پنج تا فعل رو اشتباه صرف کنید و کلمات رو در جای خودشون قرار ندید! با همین نسخه می تونید با خیال راحت برید دنبال خرید لباس مشکی! البته قبل از پیچیدن نسخه خریدتون رو بکنید که بعدش فرصتی نیست!!
حالا فکر کنید یکی با این حساسیت، با یکی مثل آقای هیس ازدواج کنه! یعنی کسی که در تمامی دوران قبل از تأهلش، خارج از منزل همیشه آلمانی صحبت می کرده و وقتی هم که منزل بوده یا پای سازهاش بود، یا پای کامپیوتر و البته ترانه سرایی هم می کرده اما زمانی که می خواسته فارسی صحبت کنه، مثل پسر بچه های سرتق، به تمامی دستور زبان فارسی دهن کجی می کرده!
یادمه اولین باری که تلفنی با آقای هیس صحبت کردم، نوع صحبت کردنش رو زدم به حساب ِ استرس و اینکه چون صدا مرتب قطع و وصل می شد پس من احتمالا" نصفه کلمات رو نمی شنیدم! بعد که با مامان محترمه تلفنی صحبت کرد! مامان عنوان کردن که :" جیغ! هیس چرا اینطوری فارسی صحبت می کنه!؟ معلومه توی این مدت اصلا روی فارسی صحبت کردنش کار نکرده!"
از همون موقع من فهمیدم که عجب راه ناهمواری پیش رو دارم!! یعنی عین دو، سه سال، من روی فارسی صحبت کردنه هیس کار کردم!! یعنی امکان نداشت سه تا جمله صحبت کنه و دو، سه تا اشکال ِ دستوری ازش نگیرم! البته نه که کلا" خیلی با استعداد هست، همون اولین باری که اومد ایران و با خانواده من روبرو شد، مامان خانوم عنوان کردن که :" جیغ! خیلی بهتر صحبت می کنه!!"
همین یه جمله کلی به من دلگرمی داد و باعث شد که هر چی بیشتر رو اعصابش راه برم و ازش اشکال بگیرم! یعنی من هم کلا" کنه!! ول کن نبودم که! وسط یه بحث جدی، وسط شوخی، وسط حرف های بیب دار! توی تنهایی، توی جمع! کافی بود " واو" رو جابجا بگه! سریع گوشزد می کردم! خلاصه که این آخری ها دیگه کار به جایی رسیده بود که هیس از من غلط می گرفت!- البته نه که کلا اعتماد به نفس بالایی داره!!- دیگه کم کم داشتم به بازنشستگی و افتخار کردن به خوب فارسی حرف زدن شوهر فکر می کردم که یهو دیشب دیدم ای دل غافل! باز دوباره افتاده روی دندهء فارسی حرف زدن به سبک ِ آلمانی حرف زدن ِ ترک های آلمانی تبار!
اون قدیم ها!! نه که در کنار هم نبودیم، الزاما" و اجبارا"!! شبی دو، سه ساعت تلفنی صحبت می کردیم! اما حالا که کنار هم هستیم، یا در کنار هم شبکه های آلمانی زبان رو زیر و رو می کنیم و یا همدیگر رو!! بنابراین فرصتی برای فارسی صحبت کردن نیست!!
یعنی دیشب، کم مونده بود خودم رو از سقف آویزن کنم!! چند سال خون ِ جیگر بخور، شوهر فارسی زبون تحویل جامعه بده!! اونوقت طی دو ماه اون هم به واسطه کم فارسی حرف زدن همه رشته هات پنبه بشه!
+ گفته بودم هر کی از درِ کلاس بیاد تو، یه راست میاد میشینه بغل دست ِ من؟! باز شاگرد جدید اومد و با اینکه دیگه بغل دست ِ من هیچ جایی نبود اما من موندم چطوری خودش رو این وسط جا داد!! یعنی از فردا رسما" می خوام یه پلاکارد ( پلاکارت!) بذارم جلوی میزم :
" دوست محترمی که از در میای داخل! هر قدر هم باریک باشی دیگه جا نمی شی!! زور نزن لطفا"!! "

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

34- یادی از دیروز!

من به نشانه ها اعتقاد زیادی دارم. کافیه در شرف انجام دادن ِ یه کار حیاتی باشم، اما یهو حس کنم نباید این کار انجام بشه! انجام نمی دم! حالا التماس کنن، خواهش کنن، منطقی برام توضیح بدن! انجامش نمی دم. دقیقا مثل بیرون رفتن ام هست! یعنی کافیه حس کنم من نباید از خونه خارج بشم، امکان نداره از خونه خارج بشم!
امروز هم درگیر همین حس ها بودم. با اینکه امروز مبحث مهمی آغاز می شد و من می دونستم به واسطه تسلطی که دارم می تونم از فرصت استفاده کنم و بقیه رو مجبور به کنتاکت کنم و البته هر چه بیشتر خودم رو در دل ِ مبارک استاد جا کنم!! اما نرفتم! تا ساعت ده توی جام وول خوردم و بعد از صبحانه هم روی کاناپه یه لم دادم و به این فکر کردم که سال قبل در چنین روزهایی چه درگیری هایی داشتم! هم نگران برگزاری ِ مراسم بودم و هم نگران به هم خوردن ِ مراسم! نه که سال قبل هر چی اتفاق ناگوار بود یهو پشت سر هم برای خانواده آقای هیس افتاد! عدم حضور هیس و فشار روحی که بروم بود. سر و سامان دادن به تمامی مراسم که تنها به عهده من و مامان بود و مسائل حاشیه ای که توی اکثر عروسی ها مشترک هست.
بعد یهو دلم برای ایران تنگ شد و یاد دوستان کردم! خدا رو شکر موبایل هیچ کدومشون هم آنتن نداد که بهشون یادآور شم که به یادشونم! نه ساقی و نه مائده! مامان محترم هم که جواب نمی دادن!
بعد بی مقدمه یاد آخرین بارهایی افتادم که انقلاب رفتیم. یاد اون همه کتاب و کیف آرشیو و بوم و بند و بساط دیگه ای که، از سر و کولمون آویزون بود. یاد کافه همیشگی که چند ساعتی از وقتمون رو اونجا می گذروندیم. یاد اون دو تا لیوان بزرگ آب زرشک افتادم که بعد از اون دو تا لیوان بزرگ آب طالبی، به زور می خواستیم بخوریمش!
مزه آب زرشک توی دهن ام پیچید! و گرمای اون محبتی که بود. سال قبل این روزها وسط اون همه استرس و نگرانی، تو بودی و حالا هم این روزها باز یاد تو هست. شاید دور باشی اما هستی.
+ آب زرشک درست کردم! با یاد همه خاطرات خوب می نوشم!!

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

33- دغدغه دیگران!

+ بالاخره با کلی ترس و لرز لباس عروسم رو تن ام کردم! خدا رو شکر اندازه ست، فقط انگار یه کم دارم توش می ترکم!! که اون هم به امید خدا با تلاش شبانه روزی درست میشه!
این روزها برخلاف خواهرشوهر محترم که دغدغه عروسی من و هیس رو دارن، من دغدغه زبان و برنامه ریزی برای هدف ام رو دارم و ابدا" هم تمایلی ندارم که افکارم رو در جهت دل نگرانی های ایشون هدایت کنم! شاید برای اولین بار باشه که خیلی راحت برنامه ای که مستقیما" به من مربوط میشه رو با کمال میل به دیگران محول می کنم. و حتی سعی می کنم خودم رو خارج از دسترس نشون بدم تا مبادا استرس های ناشی از تدارک جشن، باعث ِ عدم تمرکزم بروی زبان بشه.
+ برای اولین بار بعد از یه کابوس تلخ شبانه، بودی. این لذت بخش ترین لحظه از با هم بودنمون بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

32- بهشت گردی!

قبلا گفته بودم شهری که من درش ساکن هستم یه شهر توریستی هست. یعنی میشه گفت تمام جذابیت هایی که توی گوشه گوشه آلمان هست، میشه یکجا اینجا پیدا کرد. از مجسمه های غول پیکر و ساختمان های قدیمی و معماری عجیب کلیساها گرفته تا جنگل های بکر و دریاچه زیبای بُدن ز ِ ( boden see) و ... .
همین دم در خونه ما!! البته با ماشین حدودا ده - بیست دقیقه ای فاصله داره!! یه جایی هست به اسم جزیره گل ها (Insel mainau)، بهش میگن بهشت آلمان. از همون روز اولی که من پامو گذاشتم اینجا، بعد از پیگیری مصرانه همه در مورد شنا کردنه من توی دریاچه، مورد بعدی که همه روش حساس بودن، رفتن من به همین بهشتشون بود! من و هیس هم هی نرفتیم هی نرفتیم تا اینکه الانه دم سرمای زمستون یهو عزممون رو جزم کردیم که بریم. خلاصه دیروز کله سحر توی تخت از این دنده به اون دنده می شدیم که یهو احساس کردیم هوا آفتابیه! مثل فنر از جا پریدیم و بعد هم راهی شدیم!
شاید اگر همون روز ِ اولی که اومدم اینجا به جزیره گل ها می رفتم برام خیلی جذاب تر بود تا حالا که توی این مدت هم کنار دریاچه ولگردی هامو کردم و هم توی عمق جنگل های اینجا و انقدر گل و بلبل دیدم که دیگه دیدن این همه گل در یکجا همچین به وجدم نیاورد! البته وقتی اینا رو به آقای هیس می گفتم، بهم یادآور می شد که الان دیگه ابتدای پاییز هست و بیشتر گلهایی که توی تابستون اینجا هستن الان وجود خارجی ندارن! به هر حال که دیروزمون در این جزیره گذشت!
اینجا یه جایی داشت به اسم تالار پروانه!
والا ما ایران که بودیم پروانه های ایران رو باید یه چند کیلومتر دنبال می کردی که شاید پروانهِ خسته بشه و یه جا بشینه و تو بتونی یه نیم نگاهی بهش بندازی اما پروانه های اینجا! دست هم بهشون می زدی جم نمی خوردن از جاشون!
+ و +
یه جایی بود به اسم تالار پرندگان! اما دریغ از یه پرنده که من اونجا دیده باشم! اما تا دلتون بخواد اونجا دم و دستگاه عرق گل گیری و شراب سازی بود!
دیروز به مناسبت فستیوال اکتبردر کاخی که در جزیره گل ها هست، برنامه بود و یه عده ای با لباس های قدیمی اونجا حاضر بودن!
+ و + و +
والا یه خانوم و آقای محترمی برهنه روی نیمکت نشسته بودن، با هر دوشون عکس انداختم اما از گذاشتن عکسی که با آقاهه انداختم به دلیل بیش از حد پیدا بودن جاهای بی ناموسی!! معذورم!
+
اول از این بالا عکس انداختیم! +
بعد رفتیم از پایینش عکس انداختیم! البته من نشسته بودم و ابدا هم قصد بلند شدن نداشتم و ملتی هم که اونجا حاضر بودن، از من و منظره با هم عکس مینداختن! البته اجبارا"
+
ملت از گل و بلبل عکس مینداختن، ما هم از بر و بیابون!
این هم عکس هایی از مناظر. البته قبلش از اینکه همچنان من و هیس در عکس ها حضور پر رنگ داریم پوزش می طلبم!
+ ، + ، + ، + ، +
والا این رو گذاشته بودن و گفته بودن اگر از اینجا عکس بگیرید منظره میشه عکس کنار دریچه! و این شد!

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

31- استخر یا کلاس رقص!؟

من با ذوق و شوق: " این کلاس رقصی که بالاتر از فروشگاه کافلند هست به ما خیلی نزدیکه ها!"
آقای هیس در حالی که شش دونگ حواسش به تلویزیون هست :" چطور؟"
من با همون ذوق و شوق اولیه!:" می خوام برم اونجا ثبت نام کنم!"
آقای هیس در حالی که یهو شش دونگ حواسش جمع من شده :" که چی بشه؟ "
من همچنان خجسته! :" خوب اینطور هم اندامم رو فرم می مونه هم برای روحیه ام خوبه! "
آقای هیس با ابروهای تو هم! :" همین رقص تو خونه برات بس نیست؟ لازم نیست! یه وقت هم گروهت یه مرد میشه و سختت میشه!"
من که همچنان برای خودم شنگول می زنم! :" نه بابا! چه سختی ای!! برای من ابدا مهم نیست عزیزم! "
آقای هیس:" برای من که هست!"
در همین لحظه بالاخره یه بوهایی به مشامم خورد ! ساکت شدم و به این فکر کردم که " اصلا به قیافه هیس نمیاد این طور مسائل براش مهم باشه!"
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که...
هیس :" جیغ! فردا میای با هم بریم استخر؟! "
نمی دونم کلاس رقص رفتن بدتره یا با مایوی دو تیکه توی استخر مختلط!!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

30- ایران یا عراق؟!

یعنی تو بیا من رو با باتو.م الکتریکی بزن! تو بیا توی صورتم اسپری. فلفل بزن! اصلا" بیا من رو بگیر ببر پیش اب.طحی تا از اسمش رو نبر با هم بلاگ آپدیت کنیم! اصلا قول می دم بعدش هم بیام جلوی دوربین اون سیاهه اعتراف نامه ای رو که زحمت نوشتن و ویرایشش رو کشیدین، بدون غلط و ایما و اشاره که دارن دروغ می گن!! می خونم!! فقط جان هرکس دوست داری ایران رو با عراق اشتباه نگیر!
بعد از اینکه من رو با ایتالیایی ها و اسپانیایی ها اشتباه گرفتن، این موضوع دیگه برام عادی شده که با برخورد به هر فرد جدیدی حتما اون رو از اشتباه در بیارم!
والا من از قبلا" که خبر ندارم اما شنیدم از وقتی اتفاقات مربوط به انتخا.بات افتاده اینجا دیدها عوض شده و یا حداقل اینه که اطلاعاتشون در مورد ایران و مردمش بیشتر شده و الآن رو دیدم که وقتی می فهمن ایرانی هستی یا ازت در مورد اوضاع کنونی ایران سؤال می کنن و یا سعی می کنن باهات در نفرت از جناب رئیس جمهور منتخب همدردی کنن! یعنی حساب مردم رو از حکومت ایران جدا کردن!همین باعث شده که با افتخار بگم ایرانی هستم!! هر چند که سهم من از این راهپیمایی ها یکبار توفیق اجباری بوده که تا به آخر برسه این دل و روده من از ترس اومده بود توی حلق ام! اما خوب سعی می کنیم اگر بقیه با رای ما دارن پز می دن ما هم با جنبش.سبز پز بدیم! به هر حال که این اشتباه گرفتن ها زیاد هم بد نبوده تا حالا اما امروز..!
یعنی امروز من رسما کم مونده بود برم بشینم وسط کلاس و خودمو بزنم! و هیچی گیس رو سرم نذارم! امروز دوباره یه شاگرد جدید برامون اومد! خانوم هم سن و سال من هستن و سوریه ای تشریف دارن و نه ماه هست که در هایم به سر می برن و به همین واسطه هم کمی تا قسمتی آلمانی می تونن صحبت کنن. این هم به محض اینکه وارد شد، یکراست اومد نشست این یکی کنارم!! یعنی من موندم چرا هر کی از این در میاد تو میاد میشینه کنار ِ من! به محض نشستن دو- سه تا عشوه خرگوشی برام اومد و شروع کرد با استاد صحبت کردن که چون امروز استاد ِ دیالوگه تشریف داشتن، ایشون هم زحمت کشیدن و هی از این خانوم غلط گرفتن و از خدا که پنهان نیست از شما چرا قایم کنم که قندی بود که در معده اینجانب آب می شد!
بعد از زمان کلاس همین خانوم رو کردن به من و درد و دل کردن و آخر سر هم عنوان کردن که در سوریه همزمان با دو تا کمپانی بزرگ همکاری می کردن! و بعد پرسیدن که شما از کدوم شهری؟ من هم فکر کردم ایشون با شهرهای ایتالیا!! آشنایی دارن که یهو رفتن سر اصل مطلب! گفتم تهران! به هر حال کسی که تحصیلات دانشگاهی داشته باشه و با دو تا کمپانی بزرگ همکاری داشته باشه و در ضمن همسایه ایران باشه و حتی حداقل روزی یه روزنامه محلی هم بخونه!! می دونه تهران کجاست!
یهو حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:" کجاست؟ تا حالا نشنیدم!" گفتم:" دس ایست ایم ایقان!" - آلمانی می نویسم که درک کنید عمق فاجعه رو!- دوباره یه عشوه خرگوشی اومد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:" ایقاک! - ایقاک همون عراق هست! اما آلمانیش!- پس تهران شهر کوچیکی هست که من نمی شناسمش! چون من همه شهرهای بزرگ عراق رو می شناسم!!" من رو بگو! موندم یه آدم که توی کشور خودش این همه اکتیو بوده و حالا هم به قول خوش باید از اخبار روز اطلاع داشته باشه و البته زبان هم می دونه!!، روی چه حسابی نه می دونه تهران کجاست و نه فرق ایران و عراق رو تشخیص می ده و نه حتی به این فکر می کنه که چرا قیافه این دختره شبیه عرب ها نیست!!
دلم می خواست چشم مشم براش نذارم! یعنی اگه فحش بهم می داد انقدر بهم بر نمی خورد که بهم گفت "عراقی!"