۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

29- لهجه یا ریتم!؟

من همیشه با لهجه مشکل داشتم. یعنی کافیه کسی که تنها کمی لهجه داره باهام شروع به صحبت کنه؛ اون وقته که چشمام یهو گرد بشه و هر قدر هم که از تمرکز و زبان فارسی و بقیه مسائل کمک بگیرم، باز هم نتونم متوجه بشم که طرف مقابلم در مورد چه موضوعی صحبت می کنه!

پریروزها سر کلاس نشسته بودیم که شاگرد جدید اومد. یه آقایی که بعدا فهمیدم پنجاه و هشت سال دارن! یکراست اومدن نشست پیش من! و شروع کرد ایتالیایی حرف زدن! خودم از همون اول که مسئول ثبت نام این آقا رو آورد توی کلاس و معرفی کرد که ایتالیایی هستن، حدس می زدم که الان فکر می کنه هم وطن هستیم! نیشم تا بنا گوش باز شد و بهش گفتم من ایتالیایی نیستم! بر و بر نگام کرد و بعد هم دفتر و کتابش رو از توی کیفش درآورد! من پیش خودم فکر کردم طرف هیچی آلمانی نمی دونه و دلم براش سوخت! چند دقیقه نگذشته بود که شروع کرد تند تند یه کلماتی رو بلغور کردن! ریتم ادا کردنه جملاتش زبان ایتالیایی بود! پیش خودم گفتم " ای بابا! من که گفتم ایتالیایی نیستم!" بهش گفتم:" آلمانی صحبت کنید! اگر نمی تونید من کمی انگلیسی و فرانسه هم می دونم!" دیدم همین طور بر و بر نگام میکنه! از اون نگاههای عاقل اندر سفیه! توی دلم باز دلم براش سوخت و البته کمی هم از نگاهش ناراحت شدم! حالا مگه ول کن بود! هی حرف می زد و من هی نمی فهمیدم و اون باز هی حرف می زد! استادمون که دید ول کن ِ من نیست شروع کرد باهاش حرف زدن! طرف ایتالیایی حرف می زد و استادمون آلمانی! و من مونده بودم که طرف چه درک مطلبی داره و استادمون چه خوب ایتالیایی می فهمه!! بعد هی این فک من نزدیک می شد به میز! بعد یهو دیدم اینا دارن درد و دل می کنن ها! بعد یه کم دقیق گوش دادم دیدم ای بابا! طرف داره آلمانی حرف می زنه اما با لهجه ایتالیایی!
درست مثل اینه که یه هموطن اصفهانی با همون لهجه شیرین، انگلیسی حرف بزنه! هیچی دیگه! یه کم که گذشت به اون آقا یادآور شدم که آلمانی با لهجه ایتالیایی رو خیلی خوب حرف می زنه! لبخندی زد و ازم پرسید :" اسپانیایی هستی؟"

+ با اینکه این شعر برام تازگی نداشت اما نمی دونم چرا اشکم رو درآورد!
ببینید!

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

28- ادامه بحث جن.سی- جامعه شناسی!!

قبل از هر چیز باید عنوان کنم که دیدگاههای پایین تنها نظرات شخصی اینجانب هست و اگر روان نبود و یا غلط املایی داشت همه رو بذارید به حساب اینکه وقتی داشتم این پست رو می نوشتم آقای هیس بسط نشسته بوده پای ِ نواختن ساز و بنده انواع اقسام ریتم ها و دستگاهها رو هم صدا می شنیدم!!
میشه گفت اکثریت بر این باور هستیم، لذتی که خانوم ها در یک رابطه جن.سی می برن به مراتب خیلی بیشتر از آقایون هست. البته این کلیت قضیه هست. بدون اینکه به موقعیت جغرافیایی محل زندگیمون توجه کنیم. من با ساقی کاملا موافق هستم. یعنی اینکه موضوع زن های ایران از بقیه جاها! جداست! پس قبل از هر چیز باید خانوم ها رو به دو بخش تقسیم کنیم! بانوان ِ وطنی و غیر وطنی! در ایران موضوع کاملا بلعکس هست. یعنی آقایون لذت بیشتری در یک رابطه جن.سی می برن. اما دلیل این موضوع چی می تونه باشه؟ نوع تربیت جنس لطیف از دوران طفولیت یا نوع رفتار آقایون!؟ و یا بی اطلاعی هر دو از یک رابطه جن.سی ِ نرمال؟!
قبل از اون باید بگم که در فرهنگ ما، رابطه جن.سی رابطه زشت و کثیفی هست که یهو شب زفاف میشه یک رابطه مقدس!
همیشه یک سری مسائل توی این نوع روابط برای من پررنگ بوده. در ایران هیچگاه در مورد مسائل جن.سی اون هم از دید روانشناسی و علمی صحبت نمی شه! یعنی هیچ نوع آموزشی در بین نیست. افراد هم هر نوع اطلاعاتی دارن یا از دوست و آشنا جمع آوری کردن!! و یا اینکه به یمن ِ فیلم های پور.نو! گنجینه اطلاعات ِ بلا استفاده شون رو بیشتر کردن! فارق از اینکه نه اطلاعات دوست و آشنا علمی هست و نه اینکه این رو در نظر بگیرن که فیلم های پور.نو چیزی خارج از دنیای واقعیت هست! و اطلاعات خاصی برای عرضه ندارن !
چند درصد از آقایون ِ ما، قبل از اولین رابطه جن.سی، سعی کردن در مورد آناتومی بدن زن و یا مراحل یک رابطه جن.سی و یا روانشناسی رابطه جن.سی مطالعه داشته باشن؟ باز خدا رو شکر که خانوم ها توی این موضوع کمی مطالعه دارن اون هم نه به این دلیل که سطح اطلاعات خودشون رو برای بیشتر لذت بردن از یک رابطه بالا ببرن بلکه تنها برای اینکه بدونن چطور به طرف مقابلشون لذت بیشتری بدن! به هر حال در ایران بر خلاف بقیه کشورها نه آموزشی هست و نه کسی سعی می کنه از دید علمی به این موضوع نگاه کنه و نه اینکه در مورد تمامی زوایاش تحقیق کنه!
حالا باید از دو دید به موضوع نگاه کنیم! رفتار آقایون و خانوم ها!
میشه گفت رفتار خانوم ها در این رابطه به گونه ای خارج از صداقت هست. و البته نه صداقتی که آسیبی به طرف مقابل بزنه، بلکه صداقتی که در ابتدا به خودشون آسیب می زنه و به مرور رابطه را تحت تأثیر قرار می ده! و میشه گفت تمامی این ها ریشه در باورهای غلط داره. اینطور بگم که :
متاسفانه حتی خود زن های ایرانی هم با آناتومی بدن خودشون آشنا نیستن و یا اگر هم آشنا هستن، چند درصد از خانوم ها در مورد حساسیت های بدن خودشون با طرف مقابلشون صحبت می کنن؟ و یا سعی می کنن که رابطه رو از حالت فاعل و مفعول خارج کنن؟!
همیشه در ذهن زن ها به واسطه نوع خاص تربیتی که همه به نوعی درگیرش بودیم و هستیم، اینطور جا افتاده که رابطه جن.سی حتی اگر همراه با عشق باشه باید از طرف مرد مطرح بشه و زن نیازش رو مخفی نگه داره و نوع عملکرد طرف مقابلش رو به هیچ عنوان نقد نکنه! و جالب این که ما زن ها گمان می کنیم که اگر خلاف این رفتار کنیم یا غرورمون رو لگدمال کردیم و یا اینکه بدور از وقار و متانت یک خانوم با شخصیت عمل کردیم!
از طرفی در حین رابطه جن.سی نه سعی بر تمرکز داریم و نه می دونیم که باید به کجا برسیم! ما زن های ایرانی هیچ نوع اطلاعاتی در مورد اوج رابطه جن.سی نداریم و حتی نمی دانیم اوجی هم هست! گویا همین که طرف مقابلمون اوج رو تجربه کنه، راضیمون می کنه. در صورتی که اگر شناختی هم از این موضوع داشته باشیم تنها بروی نیاز مردمون متمرکز می شیم! متاسفانه ما به همون لذت ابتدایی که در حین معاشقه بوجود می آید اکتفا می کنیم و همین باعث می شه که بدون شناخت اوج لذت جن.سی، رابطه رو به اتمام برسونیم و بعد از رابطه دچار سرخوردگی و احساس وسیله بودن بشیم! احساسی که اکثریت ما، حداقل یکبار حتی در یک رابطه جن.سی عاشقانه تجربه اش کردیم!
از طرفی آقایون گمان می کنن چون اطلاعات بالایی- به واسطه همون منابع موثقی که بالا عنوان کردم!- دارن! نباید هیچ نوع سوالی در مورد چگونگی لذت بیشتر بردن و حساسیت های بدن همراهشون داشته باشن! خودسرانه رابطه رو شروع و تمام می کنن و همه چیز رو از روی مشاهدات بینایی و شنیداریشون!! استدلال می کنن و ابدا هم به این فکر نمی کنن که شاید طرفشون واقعیت ها رو نشون نداده باشد!! - متوجه منظورم که هستید؟ منظورم حرکات و هیجانات ِ حین رابطه هست! که معمولا" ما زن ها یه کم پیاز داغش رو زیاد می کنیم! از این واضح تر دیگه چطور بگم!؟- به هر حال مردها هم به همون لذتی که طرف مقابلشون حین معاشقه برده، بسنده می کنن و رابطه تمام می شه و بعد از اون تعجب می کنن که چرا برخلاف آنها که شنگول هستن، طرفشون بدخلق و دلزده هست. البته کم نیست مواردی که ما خانوم ها باز هم با احساسات منفی که درگیرش شدیم، سعی می کنیم با لبخندی ملیح خودمون رو توی بغل مردمون جا بدیم! الحق که عجب موجودات عجیبی هستیم!
حالا می رسیم به ناتوانی های جن.سی که هیچ کدوم از طرفین حتی سعی نمی کنن بهش فکر کنن! البته منظورم بیشتر آقایون هست! متاسفانه آقایون گمان می کنن اگر ناتوانی جن.سی داشته باشن، انواع و اقسام برچسب ها بهشون زده میشه! و البته نه خودشون به روی خودشون میارن و نه طرف مقابلشون! یعنی دو طرف خودشون رو می زنن به کوچه علی چپ! این در حالی هست که اگر کمی منطقی به این موضوع نگاه کنند متوجه می شن که قابل درمان هست!
حالا میشه اینطور جمع بندی کرد که:
با توجه به اطلاعات دست و پا شکسته ای که آقایون در مورد خانوم ها و روانشناسی جن.سی دارن و عدم سعی در بالا بردن این اطلاعات و عدم همکاری خانوم ها در بالا بردن اطلاعات آقایون و عدم رو راستی که لازمه این رابطه هست و خانوم ها اون رو نادرست می دونن و البته ناتوانی های جنسی که هر دو طرف درگیرش هستن و ابدا هم تمایل ندارن در این مورد با پزشک صحبت کنن، خانوم ها بیشتر لذت می برن یا آقایون؟

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

27- بحث جن.سی- جامعه شناسی!!

دورترها!! یعنی یه چیزی حدود یک ماه و ده، بیست روز پیش که بنده همچنان دروطن تشریف داشتم، چه دوران خوشی بود! یعنی اوج بحث های اجتماعی شبانه من و هیس! اون موقع ها نه که شب ها کاری از دستمون! بر نمیومد!! از سر بیکاری، دید اجتماعی- جامعه شناسی!! من و هیس یهو از حالت عادی نگری به بصیرت نگری سوق پیدا می کرد و هر شب بالاخره یه موضوعی بود که در موردش بحث کنیم و بعد هم بی هیچ دلیل ربطش بدیم به خودمون و بهمون بر بخوره و بزنیم توی سر و کله هم و بعدش هم که دیگه همه استادید!! ... قهر پیش میومد و بعد هم من گوشی رو می کوبیدم رو دستگاه و یادمه همیشه هم دو سه تا فحش به خودم می دادم که اگر مجبورش کرده بودم بیاد ایران!! دیگه نصفه شبی جایی برای این بحث ها نمی موند! و بعد از اون هم اگه فکر کردید که هیس زنگ می زد منت کشی، کامل در اشتباهید که هیس اصلا اهل این حرفا نیست!
خلاصه! اوج چالش های اجتماعی من و هیس با اومدن ِ من به اینجا، نم کشیده!! یعنی در مورد مسائل بحث می کنیم اما نه بحث هامون انقدر کشدار میشه که بشه به نتیجه ای رسوندش و نه اینکه فرصتش پیش میاد که کش پیدا کنه! به هر حال چون دیدم عجیب دلم برای اون روزها و شنیدن نقطه نظرات هیس و بقیه و البته اظهار نظر!! خودم تنگ شده، بنابراین تصمیم گرفتم خودم موضوعی رو مطرح کنم که شاید حداقل کمی از این وضعیت خارج بشم!
قبل از اون باید بگم که اگر این بحث مسیری رو که من در نظر گرفتم طی کنه کمی طولانی میشه که در چند پست مطرحش می کنم.
به نظرتون میزان لذتی که مرد و زن از یک رابطه جن.سی می برن با هم برابر هست؟

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

26- کابوس ِ بُرد!

یادمه همیشه چند هفته بعد از انتخاب واحد و شروع کلاس ها، یه سیاهه ای روی برد می زدن که اسم کسانی که تسویه حساب نکرده بودن روش بود! اونم با خط درشت!! بعد از اون پیغوم و پسغوم ها شروع می شد و در مرحله آخر هم، تهدید می کردن که هر کس سریع اقدام نکنه، با حذف واحد روبرو میشه!
یادمه توی دوران دانشجویی فقط یکبار اون هم بنابر اشتباه ِ واحد حسابداری! اسم من رفت توی اون سیاهه و چقدر اعصاب خوردی و بگیر و ببند راه افتاد! یعنی رسما" کم مونده بود حکم جلب ما رو بگیرن! حالا هر چی هم براشون توضیح می دادم مگه می فهمیدن! هی می گفتن کپی فیش باید بیاری! حالا کپی فیش کجا بود؟ الله و اعلم! خلاصه که همون یکبار چنان بلایی سر من آوردن که از سیستم حسابداری و پولی و مالی و هر چیز دانشگاه که به پول مرتبط می شد، بیزار شدم! همیشه هم چهار، پنج تا کپی از فیش می گرفتم که اگر باز اشتباهی صورت گرفت، اینبار با دلیل و مدرک برم پاچه شون رو بگیرم!
کلا" تو ایران خدا نکنه بدهی ای، قسطی، قرضی، وامی، کلاسی، شهریه ای، دو زار از پول نونی!! بمونه یا کم باشه! تمام مرده هات رو از جناب آدم، برای عرض ادب میارن جلوی چشمت!
حالا اینجا!
چند روز پیش رفتم ثبت نام کلاس، عنوان کردن، هزینه کتاب و کلاس و مابقی هزینه ها رو جمع بندی می کنن و بعد می دن خدمتمون!! این چند روز همش اعصاب خوردی های اون روزهای دانشجویی توی ذهنم پررنگ می شدن! به نوعی از اینکه اسمم رو، روی برد بزنن و من چشمم بهش بیوفته می ترسیدم! امروز سر کلاس یک عدد پاکت بسیار مرتب و چسب خورده که به اسم مبارک اینجانب مزین شده بود دادن خدمتم! بازکردم دیدم جمع صورت حساب هست و شماره حساب و مهلت پرداخت! همین! نه از برد خبری بود و نه اسم درشت و نه پیغوم و پسغوم! اما اینجا و اونجا نداره! باید تسویه حساب کرد!
+ تنها ایرانی کلاس من هستم! دو تا روس داریم، سه تا عراقی و یه برزیلی! روز اول داشتیم خودمون رو معرفی می کردیم، من هر چی سعی کردم محض رضای خدا، اسم بقیه رو برای خودم تکرار کنم، مگه شد! مخصوصا اون خانوم برزیلی! رسید به من، بعد از اینکه اسم شناسنامه ایم رو گفتم، دیدم اینا اسم هاشون خیلی عجیب غریبه و اسم من راحت! بعد به مقدار زیاد اون روی ِ شیطنت کردن و ایرانی بودن ام خودش رو نشون داد! با نیش باز اضافه کردم " اسم دوم من جیغ هست! " یعنی وقتی جیغ رو تلفظ می کردن باید بودید و می دیدید!! مرده بودم از خنده! البته ازشون خواستم به همون اسم اول صدام کنن که راحت باشن! به هر حال شاید باز هم ایرانی در آموزشگاه باشه!:دی

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

25- اشاره!

بعد از روز باشکوه قدس و دیدن فیلم های این روز، چیزی که بیش از هر چیز دلم رو خنک!! کرد، دیدن ِ این ویدئو بود!

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

24- بگیر، ببند ِ روحی!!

دیدید بعضی وقتا بی حوصلگی اجازه نمی ده حتی آدم جم بخوره؟ حال و احوال این روزهای من هم دقیقا" همینطور هست! یعنی اگه بیان جلوم کتاب هام رو هم ریز ریز کنن، عمرا من از جام تکون بخورم یا حتی این زحمت رو به خودم بدم که منعشون کنم! البته موضوع کتاب ها رو زیادی جدی نگیرید! مثال بود! با همه این اوضاع هم مهمون بازیم به راه هست و هم کنسرت رفتن ام! تنها چیزی که به راه نبود وب نویسی بود که عجیب مدام جلوی چشمم بود! در مورد وبنویسی دقیقا شرایطی پیش اومده بود که همیشه ازش فراری هستم! یعنی به صورت وظیفه درآمدن که این می تونه خیلی عذاب آور باشه! لذت بردن از نوشتن اگر حس وظیفه داشتن برای نوشتن درگیرش بشه می تونه به نوعی عذاب آور باشه. به هر حال، حال و روز این روزهای من درست مثل حال و روز کسانی هست که یا باردارن!! و یا گیر کردن وسط فصل بهار! در مورد موضوع اول، با توجه به سابقه تیره و تاری که من و آقای هیس به صورت مشترک داریم!! میشد یه شک هایی کرد که البته به کل منتفی شد! اما خوب در مورد موضوع دوم ... !
یعنی این روزها معلوم نیست سرده، گرمه!! آفتابیه! بارونیه! بهاره! زمستونه ! من که موندم در چگونگی آب و هوای اینجا! یعنی تو بگو به اندازه نیم ساعت اگه ثبات داشته باشه! امروز هم که خدا رو شکر خورشید اون بالا یه ریز برامون دست تکون می ده! به هر حال که، وقتی دارید برای ثبات فکری و موضعی ِ دولتمردامون دعا می کنید؛ آب و هوای اینجا یادتون نره!
شنبه بعد از ظهر در حالی که من و هیس سبز پوش بودیم و خواهر شوهر محترم هم بنا به گفته خودشون کاملا اتفاقی سبز پوشیده بودن!! راهی کنسرت آقای شجریان شدیم! البته قبلش تشریفمون رو بردیم یه رستوران ایرانی و بسی مشعوف شدیم از دیدن عده زیادی ایرانی که همه اومده بودن کوبیده بخورن! و البته همه هم میخواستن برن کنسرت! البته لازم به توضیح هست که !!، بنده چون نمی تونم گوشت قرمز بخورم ، برای عرض ادب به جوجه کباب اونجا رفته بودم!! بعد از صرف غذا راهی مکان کنسرت شدیم که اونجا با خیل جمعیت و البته فک و فامیل آقای هیس روبرو شدیم! به محض ورود نگاه همه، جور عجیبی رومون متمرکز شد! که بعد از یه دور چشم گردوندن علت رو فهمیدم! برخلاف تصور من و هیس، غیر از ما فقط سه- چهار نفر دیگه سبز پوش بودن و چند نفری هم دستبند سبز بسته بودن و یکی دو نفر هم شال سبز داشتن! و البته نه که سبز ِ من عجیب سبز بود!! خیلی تو چشم میومد! در کل کنسرت خوبی بود و البته می تونست بهتر باشه! شاید اگر کمی بیشتر روی انتخاب شعرهای اجرایی کار می کردن کنسرت بی نظیری می شد. اما در کل اجرای خوبی بود! مخصوصا اجرای دف آقای رضایی نیا که چرت بعضی ها پاره می کرد!
+ توی این اوضاع هاگیر و واگیر روحی- فکری ِ من!! شروع شدن کلاس زبان، هم نعمته و هم عذاب!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

23- در حد اطلاع رسانی!

+ انقدر غر زدم و برای خورشید پشت چشم نازک کردم که بالاخره هوا سرد شد! اونم چه سرمایی!! یعنی بدون کاپشن نمی شه رفت بیرون! البته بهتره بگم، من بدون کاپشن نمی تونم برم بیرون!! والا ملت هنوز تا حدی لخت و پتی هستن! اما من رسما دیگه زمستونی پوش شدم! از ساعت نه شب به بعد هم بید بید می لرزم و چای و شیر و هر نوشیدنی داغی هم جواب نمی ده! یکی نیست بگه " تو که جنبه سرما رو نداری بیخود می کنی هی بد بیراه می گی به هوای گرم و آفتابی! "


+ کلاس های زبان ام احتمالا" از دو هفته دیگه شروع میشه! امروز صبح مثل بچه ها آویزونه هیس شدم و مجبورش کردم برام کلی لوازم التحریر بخره! یاد روزهایی افتادم که توی مقطع ابتدایی درس می خوندم و برای خرید اول مهر کلی ذوق و شوق داشتم!


+ شنبه شب، من و هیس به کنسرت شجریان و شام دعوت شدیم! من علاقه خاصی به موسیقی سنتی دارم اما به شخص شجریان دقیقا از وقتی علاقه مند شدم که اون برخورد محکم رو با صدا و سیما کرد! به هر حال شنبه شب، جای همگیتون با لباس سبز خالی!


+ کاملیا! ( نوت بوک! ) و کاما( کامپیوتر!) کم بودن، تی تی ( تلویزیون!) هم به هوو های من اضافه شد!

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

22- افسردگی یا نه!

دیدید بعضی وقتا تمام قسمتهای زندگی می پیچه به هم و آدم می مونه که روی کدوم قسمتش تمرکز کنه یا اینکه کدوم طرفش رو بگیره که خدا رو خوش بیاد و ته دل هم یه قندی آب بشه؟
حکایت الآن من دقیقا حکایت یه آدمی هست که هیچ ربطی به اون توضیح بالا نداره!! - چه بد عادت شدید ها!! انتظار دارید هر ماجرایی که می خواهم تعریف کنم قبلش حتما یه توضیحی بنویسم که به موضوع ربط داشته باشه؟!! -
در نظر بگیرید که یه جورایی همش همه منتظر باشن بعد از این نقل و انتقال دچار افسردگی بشی! بعد از اونطرف هم هی دستشون رو زیر چونه شون بزنن و سعی کنن دنبال دلیل بگردن که " پس چرا این دختره دلتنگ نشده هنوز؟!"
حالا شرایط تو به قرار زیر هست:
از یه طرف، یکی از توی ذهنت هی رد میشه و بهت یادآوری می کنه که " تلفن که زنگ می خوره توی صدات بغض نباشه! ته صدات همچین هیجانی می دی که طرفی که اونور خطه از هر لحاظ خیالش راحت بشه و خیال کنه تو ذوقی داری در حد شرکت کردن در راهپیمایی روز قدس! میشینی جلوی وب کم! آدم باش! یه وقتی گریه زاری راه نندازی ها!" در بلاگت هم جرأت نکنی یه کلمه بنویسی که چته! چون هم دوست و آشنا از این طریق پیگیر سلامت روانی ات هستن و هم مامان محترمه اینجا رو مو به مو می خونه و کافیه یه چیز غیرعادی توش ببینه، اونوقته که پدر محترم می تونن توی صنعت صادرات آبغوره حرف اول رو بزنن! توی خونه هم که باید حفظ ظاهر کرد و به وظایف شوهرداری عمل کرد و پا یه پای همسر محترم شیطنت کرد و شاد بود! جلوی خانواده شوهر هم که..!! دیگه هیچی!! باید انقدر تودار و محکم بود که بعدا" یه حساب کتابایی روت نکنن!! از طرفی هم انقدر کار و گرفتاری و زبان و کتاب و فیلم و بقیه مسائل ریخته دورو ورت که اگر هم دلتنگی این وسط سرک بکشه، وجدانت با یه چهره معصوم میاد بسط میشینه روبروت و مدام بهت زل می زنه که یعنی " دلت میاد این همه کار رو بذاری کنار و بشینی غصه بخوری و دلتنگی کنی؟"
با این حساب الان شما پیدا کنید رأی ملت رو!!
اینروزها شاید بیشتر از هر موضوعی روی این متمرکز هستم که دچار افسردگی نشم! تمام رفتارها و عادات خودم رو زیر ذره بین گذاشتم و حواسم به همه چیز هست! و جالب اینه که همه جوره همه چیز داره با سرعت به سمتی میره که فقط میشه براش دو تا جواب داشت! که البته هیچ کدومشون هم مهم نیست!

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

21- آقایون حواس جمع!

گاهی وقتا ذهنیتی که در مورد افراد داریم با خود فرد متفاوت هست. به همین دلیل من همیشه سعی کردم در مورد کسی قضاوت قبلی نداشته باشم. اما خوب بعضی اوقات زیر قولم هم می زنم. البته این زیر قول زدن ها به تعداد انگشتای دست هم نیست.
مهمترین مرتبه میتونم از آقای هیس نام ببرم که دقیقا خلاف اون چیزی رو که در موردش فکر می کردم بهم نشون داد!
اینکه مرد آدم زیاد در قید و بند تغییرات ظاهری آدم نباشه، هم می تونه خوب باشه هم بد! خوب از اون نظر که روزهایی که حوصله نداری به خودت برسی هی خودت رو به در و دیوار نمی زنی که " حالا چطور از جام تکون بخورم!" یعنی رسما می تونی یه زنی باشی که وقتی با مردت روبرو میشی، نه لباس ِ خاصی تن ات باشه! نه آرایشی کرده باشی! نه موهاتو براشینگ کرده باشی و نه اینکه سر ناخن های بدبختت هزار تا بلا آورده باشی! فرتی می ری استقبالش و یه ماچ گنده ازش می کنی و خیالت هم راحته که اون اصلا نفهمیده تو با روزهای دیگه از نظر ظاهر متفاوتی!! بد از اون نظر که، هی به هر دری می زنی و کلی تغییر دکوراسیون ظاهری می دی اما دریغ از یه برقی که توی نگاهش دست تکون بده و تو بفهمی که فهمیده تغییر کردی!
اما وای اگر مرد آدم حواسش جمع باشه! یعنی کافیه رنگ رژ لب و سایه با هم مچ نباشه! جلوی جمع باشید، تنها باشید، توی محیط اداری باشید، بالاخره به روت میاره که آرایش ات ناهماهنگ هست!
اما خوب حالات دیگه هم داریم! آقایونی که گاهی این وسط گیر می کنن! بعضی وقتا حواسشون هست و بعضی وقتا حواسشون نیست و دسته آخر که، همیشه حواسشون هست اما بروی تو نمیارن!
حالا فکر می کنید هیس جز کدوم دسته هست؟
والا آقای هیس تلفیقی همگون از دسته دوم و دسته آخر هستن! یعنی همیشه حواسشون هست و به روت نمیارن اما وقتی هم که به روت بیارن بالاخره هر جور که شده باشه بهت گوشزد می کنن که یه چیزی باب میلشون نیست!
به طور مثال!
یکی دو روز بود لاک ناخن های پام رو پاک کرده بودم که ناخن های بد بخت یه هوایی بخورن! توی مدتی هم که لاک روشون بود دریغ از یه تعریف از رنگ لاک یا ناخن که هر هفته پتیکور می شه!
وسط حرف های به قول دوستان بیب دار! یهو هیس!
-: " جیغ! این ناخن های پا بدون لاک خیلی زشت هستا! نمی خوای لاک بزنی بهشون!؟
من فکر می کنید حرفی هم تونستنم بزنم؟
نتیجه اینکه:
همیشه به خودتون برسید و خوش خیال نباشید که آقایون حواسشون نیست! چون حواسشون به همه چیز هست و اگر هم کلا" حواسشون نباشه از شانس شما دقیقا روزی که شلخته هستید حواسشون یهو جمع می شه!
+ بنا بر درخواست دوستان و اقوام!! عکس های مربوط به خونمون رو می ذارم! باشد که مقبول واقع شود!!
پذیرایی
+ و + و +
قهوه خونه قنبر!!
اتاق خواب
+ و +
کتابخونه
+
آشپزخانه

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

20- از هر دری!

بسی شادمان و شنگول هستم که مجبورم در حال حاضر با یک عدد کامپیوتر جدید که هیچ چیزش مثل آدم نیست در خدمتتون باشم! یعنی اگه الان کسی فکر کنه که من از داشتن این دم و دستگاه و اللخصوص این کیبورد لعنتی که هر چیزش جایی هست که به عقل جن هم نمی رسه!!، در پوست خودم نمی گنجم، باید بگم هنوز من رو نشناخته! یعنی من الان اعصابی دارم در حد یه تار نازک مو که هر لحظه امکان داره پاره بشه!
مخصوصا" که همین نیم ساعت پیش تصمیم گرفتم روی تخت درازی بکشم و به سطح مطالعه ادبیات فارسی کمکی کنم که، چشمتون روز بد نبیته! تخت ریز من له شد!! باز دوباره کی بود خندید!؟ خلاصه که گفته باشم کافیه الان هیس یه حرفی بزنه!! چشمش رو در میارم میشینم براش لنز میذارم!!
بالاخره ولگردی های ما!! هم به همراه چند تا اتفاق خوب تموم شد.- مهمترینش گرفتن اقامت دو ساله من!- از فردا همسر محترم تشریف می برن سرکار و من هم وقت می کنم به کم به زبان و سریال هایی که همینطوری این یه هفته روی هوا موندن برسم!! این یک هفته تنها روزهایی بود که در طی این دو سال، فارغ از هر نوع استرس و ماجرایی در کنار هم بودیم. شاید در ابتدا نرفتن به مسافرت دسته جمعی باعث کمی تا قسمتی!! ناراحتی شد اما الان خوشحالم که این هفته فقط برای خودمون بود! در اولین فرصت عکس هایی رو که انداختیم اینجا میذارم.

شده تا حالا احساس کنید مردی که باهاتون رابطه داره، ابدا توی قید و بند ظاهرتون نیست. مثلا اگه موهاتون همیشه مشکی بوده یهو برید بلوند کنید، ابدا متوجه نمیشه!؟ اصلا فکر می کنید چنین مردهایی هم وجود دارن؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

19- نرفته برگشتیم!

شده تا حالا سر یک موضوع با همه دقتتون دچار اشتباه بشید، اون هم دو مرتبه؟!
قبل از هر چیز باید دو تا موضوع رو روشن کنم. اول اینکه! ممنونم از دعاهایی که برای خانواده آقای هیس کردید و عجیب جواب داد! یعنی فکر نمی کنم خودتون هم فکر می کردید اینطور دعاتون در حق اون بندگان خدا جواب بده! و دوم اینکه، خدمت اون دسته از دوستانی که به دلشون صابون زده بودن که من الان عکسم رو با مایوی دو تیکه در حالی که تا گردن زیر ماسه های سواحل جنوبی فرانسه فرو رفته ام، اینجا میذارم، بگم که، " بی خود به دلتون صابون زدید! چون من و هیس اصلا نرفتیم!"
این ماجرای ویزای من هم شده داستان دنباله دار! یعنی از هر طرف که بگیریش و فکر کنی تموم شده، اما باز از یه جای دیگه توی یه موقعیت حساس دیگه خرت رو می گیره و حتما عنوان می کنه که چرابه من توجه نکردی که توی هر کلمه ام مطلبی وجود داره که تو نادیده اش گرفتی!
اون از ماجرای اومدنم که برای خودش کلی هرهر خنده بود!!- اگه فکر کردید من الان وایمیستم و ماجرای اومدنم رو و اینکه چی شدکه پروازم کنسل شد رو براتون می گم! اشتباه کردید!!- این هم از ماجرای سفر رفتنمون که خنده یک سال خودم و هیس و کل کسانی که در ماجرا بودن رو تضمین کرد!!
فکرش رو کنید که صبح شنبه ما کله سحر چمدون به دوش در حالی که هوای اینجا وحشتناک سرد بود و من و هیس عجیب خجسته!! با یک عدد تی شرت راه افتادیم سر قرار! برای راحتی ماشین بزرگی که شباهت زیادی به ون های وطنی با چند سایز تغییر،داره اجاره کرده بودن! خلاصه به زور چمدون و وسایلمون رو جا دادیم تو ماشین و خودمون هم از زور سرما سریع چپیدیم توی ماشین! و راه افتادیم! رسیدیم مرز سوییس. نه که ماشین بزرگ بود و نیش همه ما هم تا بناگوش باز بود، مامور گمرک ازمون خواست که بزنیم کنار و پاس هامون رو بدیم تا چک بشه! حالا ما پاس ها رو دادیم و منتظر شدیم! یکی یکی پاس ها رو با کامپیوتر چک کرد و رسید به پاس من! همه به شوخی عنوان می کردن که الان به هیچکی گیر نمی دن الا جیغ!
چند دقیقه بعدش من بسیار ممنون و متشکر شدم از مامور گمرک که حرف اقوام محترم آقای هیس رو هیچ جوره زمین ننداخت!
گفت:" حق خارج شدن از آلمان رو نداری!! بری دیگه عمرا بتونی برگردی!"
نه به اون موقع که می گفتن عمرا" راهت بدیم!! نه به الان که می گن عمرا" بذاریم بری!! چه گیری افتادیم ها! هیچی! برگشتیم پلیس آلمان که از اونا پرس و جو کنیم که اونا هم گفتن:" بابا! خوش شانس!! رفته بودی که بعد از مسافرت مجبور بودی آب خنک بخوری تا تکلیف خروج غیرقانونی ات از آلمان روشن بشه!!"
خلاصه! من و هیس با نیش کاملا باز!! و در حالی که چمدون و بند و بساطتمون رو دوشمون بود برگشتیم خونه! کی بود به نیش ما خندید؟!
این مدت هم فرانسه که نشد بریم اما تا دلتون بخواد شهرگردی و آلمان گردی کردیم! اتفاقا خیلی هم بیشتر از اونجا بهمون خوش گذشت! حداقل اینکه، من مدام حرص و جوش اینو نمی خوردم که الان کدوم قسمت پوستم داره رنگ عوض می کنه! و یا اینکه در حال حاضر شوهر خواهر آقای هیس کجای ساحل وایساده!

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

18- سفر ِ لخت و عورها!

تا اونجایی که یادمه من کلا" آدم بد سفری بودم! یعنی از اون فرم ها که همش در حال ِ ایش و ویش کردنن و همش هم غر می زنن که خط اتوی لباسم کوش!؟
توی این 10- 20 - 30 - ... - حالا هر چی دوست دارید حساب کنید!- که از خدا عمر گرفتم! فقط چند بار پیش اومده که با این همه بد سفری من، باز هم به خودم و کسانی که همسفرم بودن خوش بگذره! یکبار ده ، دوازده سال پیش بود که خانواده ما و خانواده عمو و مادربزرگ مادریم رفتیم مشهد و از اون طرف رفتیم شمال!! که قسمت شمالش خیلی خوش گذشت! یکبار چند سال بعدش که اینبار خانوادگی رفتیم مشهد و بار آخر همین سال قبل بود که بعد از عروسی رفتیم ماه عسل! این سفر آخری با اینکه از همون اولش که من از هواپیما پیاده شدم به خاطر گرمای هوا غر زدم تا اون آخرش که باز هم از هواپیما پیاده شدم، به خاطر سرمای هوای تهران باز همپنان غر می زدم!! اما عجیب بهم خوش گذشت!! اونقدر که حتی با اینکه کیش فقط یکبار ارزش دیدن رو داره و نه بیشتر، اما من حاضرم باز هم برم کیش!
خلاصه که از الان من دارم برای خانواده آقای هیس دل می سوزونم! ماجرا از این قراره که:
هنوز گرد و خاک اومدن به اینجا رو از روی چمدونم پاک نکردم، دوباره باید جمعشون کنم!
خانواده آقای هیس، هر سال یک تا دو هفته می رن مسافرت. حالا این خانواده آقای هیس که می گم گاهی وقتا یهو می شن شصت هفتاد نفر! یعنی فکر کن، می شن یه هواپیما! (حالا در نظر بگیرین که بخوان هواپیماروبایی کنن!! بعد اونوقت بگن خلبان هواپیما رو کجا فرود بیاره؟!)
هیچی دیگه! امسال چند قسمت شدن و هر قسمت رفتن یه جایی! قسمت ما میرن فرانسه اونم فقط برای حموم آفتاب و برنزه کردن و شنا! ( کاش یه کم فرهنگی- هنری رفتار می کردن و می رفتن دنبال ِ لوور و ایفل و ... )
از شانس بدی که این بنده خداها دارن! من به این سفر رسیدم! من هم که یه ریز غر می زنم! و البته دو تا مشکل عمده هم دارم که بر میزان غر زدن هام افزوده می شه! اول اینکه آفتاب فرانسه احتمالا خیلی داغ، به راهه!! من هم که حساس!! این پوستم هم که حساس تر! کافیه فقط نیم ساعت زیر آفتاب بیست درجه باشم!! یهو پوستم شروع می کنه به جهش ِ ژنتیکی!! و میریزه بیرون و ملتهب میشه و فقط باید چهار پنچ تا دست قرض بگیرم که بخارونمش!! این فقط برای آفتاب بیست درجه هست!! اونجا الان چه خبره خدا می دونه!!
از الان به آقای هیس اعلام کردم! اگه آفتاب تند بود من عمرا بیام کنار دریا! یعنی الان من فقط یه چمدون انواع و اقسام کرم های ضد آلرژی و ضد آفتاب و ضد هر نوع اشعه ای همرامه! و در به در هم دنبال یکی از این کلاه های بزرگ ِ مدل ِ کابویی !! ( درسته دیگه؟؟!) هستم که حداقل این پوست کمتر دچار آلرژی بشه!
و مشکل دوم!! احتمالا" نه که من تازه وارد هستم!! همه می خوان یه جورایی هوامو داشته باشن و همه باهام یه دور شنا کنن!! زن و مرد هم نداره این موضوع که! هیچ جوره هم به ذهنشون نمی رسه که من تازه واردم به خدا!! خوب برام خیلی سخته که یهو مثلا" جلوی شوهر خواهر آقای هیس با مایوی دو تیکه فرتی بپرم تو ساحل و شیرجه بزنم تو آب!! بعد هم بیام بیرون و دراز به دراز توی ساحل دراز بکشم و تازه تیکه بالای مایو رو هم جلوی مثلا" همون شوهر خواهر آقای هیس در بیارم که زیر آفتاب، تن ام یک دست برنزه بشه!!
رسما به آقای هیس اعلام کردم که من عمرا" با فک و فامیل بیام کنار دریا برای شنا! من و تو باید تحت هر شرایطی دزدکی بریم دور از نگاههای آشنا، لخت و پتی شنا کنیم!
خلاصه که فردا صبح عازمیم! برای من که هیچی! اما برای این بنده خداها که با من!! همسفرن دعا کنید!

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

17- لباس عروس ِ میر.حسینی ای!!

چه مصیبتی شده است این تغییر سایز که شده است مشغله این روزهایم! یعنی تا حالا نشده من بتونم توی یک سایز مشخص باقی بمونم! تمام لباس هایی که دارم توی دو تا سایز هستن! اما بدترین قسمتش مربوط میشه به لباس های شب که همیشه موقع خرید یا دوخت، کیپ اندام هست و یک ماه بعدش دیگه هیچ جوره کیپ نیست! قبلا هم که گفته بودم روی کیپ بودن لباس چقدر حساس هستم! همونقدر که رئیس.جمهور محترم رو انتخاب وز.راشون حساس هستن! البته یه کم بیشتر!
یادمه دهم آبان ماه سال هشتاد وهفت! قرار بر این شد که به محض رسیدن من به اینجا! بساط عروسی اینور به راه بیوفته! حالا ما حساب کرده بودیم یکی دو ماه طول می کشه! اما اونقدر طول کشید که شد نه- ده ماه! بعد نه که من دیدم دیگه نزدیک سالگرد عروسیمون هست و خانواده آقای هیس هم هیچ جوره بی خیال عروسی نمی شن! عنوان کردم جشن عروسی اینور مرز رو بندازید سالگرد عروسیمون!! اونا هم قبول کردن! حالا در این راستا من باید از الان تلاشی در حد تفهیم تقلب.شدن در انتخابا.ت ِ دهم انجام بدم که این لباس عروس دوباره تنم بره! در این راستا هر روز صبح کله سحر، شال و کلاه می کنم و راه میوفتم توی جنگل که مثلا بدوم و سایز کم کنم!
دیروز دیدم که اگر من بخوام با این استرس که " اگه لباس عروس تنم نره!" زندگی کنم، بقیه موهام هم سفید میشه! پاشدم هر چی لباس شب داشتم دراوردم و یکی یکی تست کردم!لباس نامزدیم عسلی رنگ هست و عجیب به مناسبت عروسی هم می خوره بهم گشاد بود! بقیه لباس ها هم که همه تیره هستن و به مناسبت عروسی نمی خورن! عمرا هم من برم باز پول بدم به لباس شب و لباس عروس! که فقط یه شب سایزم باشن! یهو چشمم خورد به لباس ِ حنا بندونم که سبز ِ میر.حسینی!! هست! و هنوز به واسطه جنس خاص پارچه ای که داره، کیپم! خلاصه که خودم تصویب کردم اگه تا اون موقع نتونستم سایزم رو به سایز لباس عروسم برسونم - حالا فکر نکنید چند سایز فاصه دارم ها!! فقط یک سایز فاصله دارم اما خوب آدم باید احتمالات رو هم در نظ بگیره دیگه!- همین لباس رو می پوشم! تا هم لطفی کنم به جیب آقای هیس و هم اولین عروسی باشم در راه جنبش سبز!
این ها رو گفتم که بگم، 31 اکتبر جشن عروسی مجدد من و هیس هست!! و از الان هم داریم کارت ها رو پخش می کنیم که اقوام هیس در کشورهای دیگه، از الان مرخصی ها رو بگیرن و بلیط های هواپیماشون رو هم رزرو کنن! از الان دلم رو صابون زدم برای یک جشن عروسی بدور از استرس که تنها کار مهمی که توش باید انجام بدم اینه که کارتهای دعوت رو با خط خودم به دو زبان بنویسم و روز جشن هم لبخند بزنم و اون وسط برقصم!