۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

68- مامان ِ حاضر جواب!

مامان محترمه دیروز برای پاره ای کارهای مربوط به همون ساختمونمون که چند سالی هست در دست ِ احداثه!! رفته بودن شهرداری. کلا" پرنده که اونجا پر نمی زده. یه عده انگشت شماری از کارمندا تشریف داشتن که اونا هم داشتن آماده می شدن تشریف ببرن! یعنی رسما" شهرداری تعطیل و بزن که بریم!! مامان پرسیده:" چرا به کار ارباب رجوع رسیدگی نمی کنید؟"
همون کارمندایی که داشتن تشریف مبارکشون رو می بردن اعلام می کنن که:" امروز راهپیماییه! دستور دادن همه بریم! شما نمیاید؟"
مامان محترمه حاضر جوابانه!!:" به ما که مجوز ندادن اما انگار به شما مجوز که دادن هیچی، اضافه کاری هم حساب میشه براتون!"

+ داشتم فیلم مصاحبهء بعد از راهپیمایی دیروز رو می دیدم. یعنی من موندم این مردمی که این دری وری ها رو می گفتن، توی این مملکت زندگی نمی کنن؟؟!

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

67- لقب ِ تازه!

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که دو تا لقب دیگه هم به القابمون اضافه شد!!
خس و خاشاک و اغتشاشگر و آشوبگر و منافق و اراذل و اوباش، کم بود، بزغاله و گوساله هم شدیم!
من هیچوقت آدم مذهبی نبودم اما تا جایی که می دونم در همه ادیان، توهین جز کارهای ناشایت بوده و هست! مگر اینکه تغییر کرده باشه و من در جریانش نباشم!! به هر حال از یه آقایی که به اصطلاح در دین به جایی رسیده که یه عده ای پشت سرش به نماز می ایستند واقعا" انتظار نمی ره که در این حد زننده صحبت کنه!
هر چند که این روزها تنها چیزی که در بین رده دولتی به چشم نمیاد، پایبند بودن به اصول دینی و انسانی هست!

+ ترگل عزیز، این وبلاگ رو معرفی کرده! گویا هر روز اسمش رو نبرهای به روز معرفی می کنه!!

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

66- بعد از عاشورا به همرا سد شکن!!

این روزها مدام به این فکر می کنم که بعد از این چی میشه! و تنها چیزی که توی ذهن ام پر رنگ تر میشه، تاریکی هست! دیشب من و هیس در مورد این موضوع بحث می کردیم که:" حالا نفر اول مملکت! هیچی نفهم! مگه این آدم چهار تا مشاور نداره بغل دستش که راهنماییش کنن؟" ما آدم های معمولی که دغدغه های معمولی هم داریم، برای هر تصمیم چند تا مشاوره می گیریم و مشورت می کنیم اونوقت یه آدم با این جایگاه... ! موضوع اینه که اینطور هم داره خودش رو به نابودی می کشه که خواست همهء ماست، و هم جوانهای مملکت رو داره فنا می کنه! من واقعا نمی تونم درک کنم که چرا تا این حد بی فکر!

+ من نمی دونم این اطلاعات تا چه حد درسته اما بد نیست داشته های خودتون رو با داشته.های ر.هبر مقایسه کنید! هر چند که از این جیب به اون جیبه!

+ من نتونستم در مقابل دیدن این فیلم اشک نریزم! دیدنش رو بهتون توصیه نمی کنم!

+این هم اسمش رو نبرها برای عبور!! اینها رو با برادر محترم در ایران چک کردم. امیدوارم برای شما هم باز بشن!
+  و  +  و +  و  +  و  +

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

65- کشتار ِ اینها!

همیشه از استرس بیزار بودم و البته کل زندگیم هم به داشتن استرس اون هم نوع شدیدش گذشته! البته استرس داشتن من نه از چهره ام معلوم میشه و نه میشه از رفتارم چیزی فهمید! در کل از اون دسته از آدم هایی هستم که خوب حفظ ظاهر می کنن! و این حفظ ظاهر کردن باعث شده که بر اثر فشردن زیاد دندان ها به هم در حین استرس، فک مبارک کارآیی های خودش رو از دست بده و گاهی اوقات قفل بشه و یه جماعتی از شنیدین صدای ِ گرمم بی نصیب بمونن! حالا کاری ندارم که شب به شب باید با یه قالب توی دهن بخوابم و مدام حواسم باشه که یه وقتی حشره ای، جونوری چیزی سر از دهن مبارک اینجانب در نیاره!
تصمیم ندارم بحثی رو شروع کنم و یا ماجرایی رو بازگو کنم، فقط اینکه، امروز از صبح آنچنان دچار استرسی بودم که پنج ماه تحت درمان بودن کامل به باد رفت. امروز رسما فک مبارک س.ر.و.ی.س شد و در حال حاضر یک ساعتی هست که من دست به فک، روی مبل ولو شدم و سعی می کنم طوری ماساژش بدم که حداقل بشه باهاش چهار کلام حرف زد!
اخبار امروز واقعا هولناک بود! هیچ چیز نمیشه گفت. حتی نمیشه به چیزی فکر کرد. من... ترسیده ام. درست مثل روزی که یکی از همین ا.ط.ل.ا.ع.ا.ت.ی ها دست مامان رو شکست! من امروز درست مثل همون روز ترسیدم. و قفل شدن فک ِ من در مقابل کشتار ِ بزرگ ِ اینها درست در چنین روزی، اتفاق کوچکی هست!

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

64- بازی وبلاگی!

اینروزها بازی ای بین بچه های وبلاگنویس مد شده که باید پنج مورد از اخلاقیات گل و بلبل رو نام برد. وقتی توی وبلاگ ها سرک می کشیدم و خصوصیات رو می خوندم، می دیدم عجیب من همه خصوصیات رو دارا هستم! چیزی نیست که من نخونده باشم و در من وجود نداشته باشه! به دعوت دو تا از دوستان عزیزم زیگزاگ و چغاله بادوم این بازی رو انجام می دم. با اینکه سخته انتخاب کردن از میون این همه اخلاقیات خوب!! اما انگار چاره ای نیست!
1- بارزترین خصوصیت من، منطقی بودن عجیب ِ من هست! نمی خوام بگم آدم احساساتی و رمانتیکی نیستم، اما زمانی که قرار بر گرفتن تصمیمی باشه، امکان نداره روی جوانب عاطفی تصمیمم فکر کنم!
2- از اون دسته از آدم ها وسواسی هستم که باید همه چیز در اطرافم فوق العاده مرتب باشه، اما این دلیل نمیشه که بعضی اوقات شلخته نباشم و جوراب ِ نازک مچی ام رو از توی هیچ کدوم از کشوهای لباسهام پیدا نکنم و مجبور بشم بدون جوراب تشریفم روببرم مهمونی! درست مثل همین دیشب!!
3- وقتی عصبانی می شم، دیگه عصبانی شدم و خدا به داد کسی که در اون زمان دم دستم هست، برسه! دو حالت داره، یا سکوت مطلق می شم یا فریاد ِ گوشخراش! در هر دو حالت هم خودم بیشتر از کسی که دم دستم هست اذیت میشم.
4- وقتی از لحاظ روحی خیلی اذیت بشم، فقط کافیه بخوابم! از خواب که بیدار بشم، همه چیز رو برای خودم حل شده می دونم و خیلی راحت تصمیم تازه ای می گیرم!
5- همیشه خدا در حال عذاب وجدان هستم! اونهم به خاطر خوردن! یعنی امکان نداره من یه لیوان آب بخورم و به این فکر نکنم که الان این یه لیوان آب که قلنبه شده، از کجای هیکلم می زنه بیرون!؟ نه اینکه پرخور باشم، نه! اما عجیب استعدادی دارم توی چاق شدن! یعنی نفس کشیدن هام هم باید روی حساب کتاب باشه که نکنه چاق بشم! همین باعث میشه که در همه حال، فکر وزنم باشم!! حتی بیشتر از فکر کردن به اهدافم!!:دی
چون احتمالا" همه دوستان وبلاگ نویس توی این بازی شرکت کردن و من آخرین نفر بودم، بهتر دیدم که از کسی اسم نبرم! هر کس این بازی رو انجام نداده از طرف من دعوت هست!

+ هیچ چیز به اندازه هدیه گرفتن ِ این کتاب اون هم به زبان آلمانی، نمی تونست من رو این همه خوشحال کنه.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

63- اندر بی استعدادی چشم!

همیشه برای من پیدا کردن استعدادهای خفته در وجودم، که ماشاااله اونقدر زیاد هستن که خودم یه عمره انگشت حیرت به دندون دارم!!، انقدر جذاب بوده که شاید کل عمرم به همین موضوع اختصاص پیدا کرده!!
حالا فکرش رو بکنید یهو بری توی وبلاگ یکی از دوستان - سلام نسرین جان. خوبی؟- و ببینی در مورد یکی از استعدادهات نوشته و تبلیغ هم کرده! خوب توی نگاه اول انقدر جذاب هست که از فرط ذوق مرگی، براش یه کامنت چهار، پنج خطی می نویسی و بعد هم کلی خنده ات می گیره که، عجب فرصت طلبی هست این نسرین و عجب چشمی داری تو و به به و چه چه!
اما همه این ذوق مرگی فقط دو دقیقه طول می کشد و به محض اینکه یادت می افتد که خانواده همسر محترم از یه طریق هایی که ابدا" فکرش را هم نمی کردی راه پیدا کرده اند به وبلاگ ات و احتمالا" وبلاگ های دوستان را هم نظری می اندازند و احتمالا" تا حالا در مورد کشف این استعداد آخرت هم بوهایی برده اند، خنده از لبت می رود و می نشینی فکر می کنی که حالا چه کنی با این موضوع!؟!
آن هم با توجه به اینکه خانواده آقای هیس خانواده حادثه خیزی هستند و دست این شش ماهء ایران را از پشت بسته اند با این همه اتفاق عجیب و غریب، اگر تا حالا دلیل پیدا نکرده بودند برای رخ داد ِ مسائل، حالا احتمالا" اگر حتی کسی اشتهایش کم یا زیاد هم شود می اندازند گردن اینجانب! البته گردن من که نه! گردن چشم های شهلایی زیبایم!:دی
به هر حال که همین کافی بود که یک صبح تا شب وقت بگذارم برای اینکه راه حلی پیدا کنم برای خنثی کردن ِ این پست ِ خودم! به هر حال که من از همین تریبون اعلام می کنم:" چشمای من همچین استعدادی هم ندارند که نسرین این همه بزرگش می کند!!:دی
دلیلش هم این است که دیروز برفی آمد که بیا و ببین! "
قبول نداری؟!
سندش موجوده!!









۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

62- ابروی کور شده!

هیچ چیز برای یه خانوم بدتر از این نیست که با دستای خودش بزنه چشم و چال خودش رو در بیاره!!
دو هفته ای دست به ابروهای محترم نزده بودم که به اصطلاح پر بشه و یه مدل تازه ای بهش بدم و یه تنوعی توی چهره ام ایجاد کنم! امروز این کار رو کردم اما نمی دونم چرا به جای تنوع، تهوع ایجاد شد!!
در حال حاضر چشم راست محترم و چشم چپ محترم، هر کدوم برای یه منطقه جغرافیایی هستن! چشم راست به واسطه ابروی رو هوا رفته اش، شده کشیده! و چشم چپ به واسطه ابروی صافش، شده گرد! هیچ جوره هم نمیشه که درست بشه!
 از شانس بسیار نجومی بنده، توی این هفتهء جدید هم، دو تا مهمونی دعوتم و احتمالا" مجبورم مدام با چهره متعجب، نظاره گر ِ حضار باشم که نکنه کسی بفهمه موضوع چیه!!

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

61- امری باشه!؟

+ اگر الآن فکر کردید ما از در که می ریم بیرون تا کمر توی برف گیر می کنیم، باید بگم که سخت در اشتباهید!! یعنی خدا این یک جفت چشم رو از من نگیره که روی خودم و آب و هوا دقیقا" برعکس جواب می ده!! رو شما ها رو نمی دونم والا!! اما گفته باشم، کسی اگه کاری چیزی داره که می خواد برعکس جواب بده!!، مثلا" زشته می خواد خوشگل بشه!! چاقه می خواد لاغر بشه! بی سر و زبونه می خواد خوش سر و زبون بشه! از ادامه رابطه اش با دوست پسرش، شوهرش، دوست دخترش، خانومش وامونده و می خواد همه چیز مثل روزهای خوش اول بشه!! و خلاصه هر کاری باشه، عنوان کنه، من دریغ نمی کنم!!
من برای عکس ها بی تقصیرم! گویا مشکل از هاست بوده!
+ و +

+ برگردوندن اعتماد به نفس به من، دشوارترین ِ کارهاست که تا حالا تنها کسی که تونسته این مهم رو انجام بده خودم بودم! خوشحالم که از حالا به بعد می تونم با خیال راحت توی آغوش ات جا بگیرم و مطمئن باشم که تو از پسش بر میای!

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

60- برف... سُرخوردن!

بالاخره اینجا هم برف شروع به باریدن مداوم کرد! یعنی از همین حالا دیگه من باید با نذر و نیاز برم بیرون تا بلکه سالم برگردم خونه! تنها دلیلش هم این هست که، استعداد عجیبی توی سُر خوردن دارم! یعنی کافیه من حس کنم زمین یه کم سُر هست، همین کافیه برای تضمین چندین مرتبه رو هوا رفتن و پخش زمین شدن! بعد کلا" نه که من وقتی سُر بخورم دیگه هیچ جوره نمی تونم خودم رو کنترل کنم و در حین سر خوردن تا زمین خوردن به جای اینکه سعی کنم دستاویزی، آدمی، دیواری، هوایی چیزی پیدا کنم برای نگه داشتن ِ خودم، خودم رو آماده می کنم که بعد از با زمین یکی شدن، با جماعت تماشاچی همراه بشم و هرهر به خودم بخندم!
کیفیت پایین عکس ها بدلیل گرفتن از پشت شیشه هست نه وجود مه!! کی بود گفت:" چه شیشهء کثیفی؟!":دی
+ و +

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

59- همسایه های پر صدا!

انقدر هی از این سکوت ساختمونمون گفتم که بالاخره چشم خورد! یعنی اینروزها وضعیتی شده ها! این همسایه اسباب کشی می کنه می ره، اون یکی اسباب بر می داره میاد! یعنی توی این هفته توی طبقه ما فقط دو تا آپارتمان پر و خالی شده! حالا کاری ندارم به بقیه طبقات!
اینروزها توی این ساختمون تنها چیزی که مفهوم نداره ساعت بی صدایی و روز استراحت هست! از بس هم که همه براشون غیرعادی هست، هیچ کس به روی خودش نمیاره! این همسایه بالایی که خدا بهش برکت بده!!  امروز سر ساعت دو شروع کرد به جابجا کردن وسایلش تا ساعت سه! یعنی دقیقا یک ساعت این وسایل رو می کشید اینور می کشید اونور! به نظرم آخرش هم به نتیجه نرسید چون از ساعت هشت شب باز شروع به کار کرده!
با حساب کتابی که من کردم و بزن و بکوب و بِکِش بِکِشی که اینا دارن، یقینا" فردا صبح دیگه از تخت خواب ما سر در میارن! همسایه های اینور و اونور هم که دیگه هیچی! با این میخ کوبی که اینا دارن، تا هفته دیگه فکر نمی کنم دیگه دیواری باقی بمونه! یعنی از هفته دیگه رسما" آپارتمان ما و همسایه اینوری و همسایه اونوری و همسایه بالایی میشه یه آپارتمان و باید با هم دیگه زندگی کنیم! فقط جای شکرش باقیه که در اونصورت سه تا سرویس بهداشتی داریم!

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

58- مجلس عیش و نوش!


خدا رو شکر نمردیم و پامون به مجلس لهو و لعب هم باز شد!:دی
من چه وقتی که ایران بودم و چه حالا که اینجام اهل نوشیدنی های الکلی نبودم و نیستم. به عقیده من چیزی که طعم خوبی نداره دلیلی هم نداره که نوشیده بشه و یا خورده! یادمه اولین باری که تو ایران پیش اومد و از همه جا بی خبر به هوای ِ چشیدن یه طعم دلپذیر، بهش لب زدم، همچین تصورات ذهنیم ریخت به هم که سوختنم تا ته معده فراموشم شد! اینجا هم که زیاد فرقی نکرده موضوع! نه من می نوشم و نه هیس.
جمعه سر کلاس، صحبت مهمونی آخر سال بود و اینکه یه عده از بچه های روس تصمیم دارن همه رو مهمون کنن. یه برگه دست به دست می چرخید و هر کس تمایل داشت توی مهمونی شرکت کنه اسمش رو توی لیست وارد می کرد. من هم که کلا" خوشحال و بی خبر از فرم ِ مهمونی های روس ها، پیش خودم حساب کردم یه گپی می زنیم و یه قهوه ای می نوشیم و بعد هم راهی خونه می شیم! اسمم رو که نوشتم تازه کاشف به عمل اومد که توی مهمونی تنها نوشیدنی های الکلی سرو میشه و تنها چیزی که نیست قهوه هست. یکی از بچه های مسلمان اسمش رو حذف کرد، اما من و یه عده دیگه نه! من که پرو پرو حتی تصور این رو هم نکردم که اگه اسمم توی اون لیست نباشه بهتره، حالا نه به واسطه دین بلکه به واسطه عدم تمایل به نوشیدن!!
پیش خودم حساب کردم، به جهنم که قهوه  نیست! بالاخره چای که پیدا میشه! اونم نبود؟! بازم مهم نیست! نشستن وسط یه عده که می خوان شادی کنن خالی از لطف نیست، حالا به هر صورت!
بغل دستی من یه آقای کانادایی هست و خوب حواسش جمع همه جا هست و یه بار هم مچ من رو در حین تُف کردن ِ یه کاکائوی الکلی گرفته!! با کنجکاوی پرسید:" تو الکل دووست نداری اما اجازه داری الکل بنوشی؟" فقط گفتم" من اجازه هر کاری دارم، چون انسانم!"
یعنی فقط همین رو کم داشتم که اینجا هم یه گشت ارشاد باشه!! حالا ایرانی نشد، کانادایی! :دی
اینکه به واسطه دین بهم یادآوری بشه چه اجازه ای دارم و چه اجازه ای نه، برام حس ِ انسانی بی اراده و بدون شعور رو بوجود میاره که تنها می پذیره! در حالی که باید تجربه کرد و با منطق پذیرفت چه در چهارچوب دین و چه فراتر از اون!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

57- بچه دار شدن ِ اجباری!!

کی می گه ما ایرانی ها فضولیم - البته بهتره بگم کنجکاو!! - و هی توی سوراخ سنبهء زندگی ِ هم سرک می کشیم؟! ایرانی جماعت رو دیدید؟ ضربدر صد کنید به اضافه ده، اونوقت تازه میشه اندازه انگشت کوچیکه خارجی ها توی فضولی!! - همین فضولی خوبه!!- یعنی با این خارجی جماعت نباید زیاد خندید و الا معلوم نیست کجاها بخوان سرک بکشن!
مادر شوهر محترم کم بودن برای گیر دادن به بچه دار شدن، همکلاسی های کلاس زبان هم اضافه شدن!
امروز همگی جمیعا" به این نتیجه رسیدن که داره زمان بچه دار شدنه من میگذره و من و هیس باید سریع دست بجنبونیم!!:دی
خدا رو شکر انقدر بی حیا هستن که دختر و پسر و زن و مرد هم ندارن!! همگی هم صاحب نظر!! همگی هم که کارشناس!! کم مونده بود دیگه برای من و هیس زمان تعیین کنن که مثلا تا فلان زمان اگر شدید که شدید اگر نشدید به زور باید بشید!!

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

56- تعادل ِ نامتعادل!


اثرات آنفلانزای ِ جک و جونوری هنوز همینطور از سر و روی من میباره و بنده با پرویی تمام سعی می کنم اصلا" به روی خودم نیارم که هی تب می کنم و هی لرز! البته این بی عاری چند دلیل داره! اول اینکه مامان ِ محترمه برگشتن ایران و کسی اینجا نیست که نازم رو بکشه و هی بهم برسه! و دوم اینکه انقدر درس عقب افتاده دارم که ابدا" وقت ندارم به مریضی و حاشیه اش فکر کنم!
همیشه سخت ترین قسمت زندگی هماهنگی بین اهداف و امکانات هست و البته این موضوع برای کسانی دشوارتر میشه که هم خر رو بخوان هم خرما رو! یعنی هم علم بخوان هم ثروت!! روی مستقیم صحبت با خودمه!!
استقلال مالی داشتن همیشه برای من اون هم با علاقه زیادی که به پول و پس انداز دارم، عجیب لازم بوده و هست!! و البته استقلال مالی جز با داشتن شغل و درآمد به دست نمیاد! حالا در نظر بگیرید این با برنامه ریزی من برای آینده و البته هدفی که دارم تا حد زیادی مغایر هست! چون راهی که من دارم همچین درآمد زا نیست که بشه روش حساب کرد! حداقل تا زمانی که مثلا" یه شانسی بیارم در حد نویسنده مجموعه داستان های " هری پاتر!! " که اونم نه من انقدر شانس بی در و پیکری می تونم داشته باشم، نه ذهن ام اونقدر می تونه غیرواقعی پرداز باشه!!
اینروزها درگیر بررسی اوضاع و شرایط موجودِ اینجا هستم برای تصمیم نهایی گرفتن! پیدا کردن گزینه های پر درآمد و جمع بندی اونها از هر لحاظ یه طرف، فهمیدن موضوع بازنشستگی اینجا یه طرف ِ دیگه! 

راستش از وقتی فهمیدم بازنشستگی اینجا برای خانوم ها مثل ایران با بیست و پنج سال خدمت نیست- ایران هیچ قانونش خوب نباشه، اما این یکی قانونش به نظر من جای بحث نداره!!:دی - بلکه باید دقیقا" تا شصت و پنج سالگی یه بند کار کرد تا بعد از اون اگر جونی مونده بود برای زندگی، از امکانات و حقوق بازنشستگی استفاده کرد، همچین هولی افتاده به جونم که بیا و ببین!
همش دارم فکر می کنم؛ "کی می تونه تا شصت و پنج سالگی کله سحر از خواب بیدار بشه و با دل و جون هم کار کنه!!؟؟"
حالا نه که الانه من می خوام کار کنم و قراره بعد از شصت و پنج سالگی هم زندگی کنم! و البته حالا اگر هم بخوام تا اون زمان کار کنم و شانسی زنده هم موندم، اون پول کفاف ِ حرص من توی پس انداز کردن رو می ده!!
شاید این هیچ خوب نباشه که ذهن من مرتب به آینده دور پرتاب میشه و سعی می کنم برنامه ریزی این روزها فردا رو هم تحت تاثیر قرار بده اما به عقیده من اون آینده دور از حالا خیلی مهمتر هست، حتی اگر هیچ وقت نیاد!!
به هر حال اگه دیدید زیاد از پول و مادیات و زرق و برق زندگی و البته خواسته های جاه طلبانه معنوی حرف می زنم، برای اینه که دارم بین خواسته های مادی و معنویم تعادل ایجاد می کنم!
حالا کدومش بیشتر بهم میاد؟!:دی