۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

جابجایی!

اینجا پیگیرِ من باشید!


۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

69- روزمرهء ساده!

شاید اگر همسر هیس نبودم و خیالم از بابت وزنش راحت نبود، عمرا" دوباره شیرینی پزی رو شروع می کردم. شیرینی پزی و کلا" درست کردن هر خوراکی که شیرین باشه همیشه باعث آرامش اعصاب من بوده! از طرفی نه که کلا" اعصاب من همیشهء خدا به هم ریخته است، همین باعث شده که همیشه سورپرایزی از نوع ِخوراکی برای هیس داشته باشم!
دیروز شب سیلوِستا یا همون شب سال نو با تولد مادر شوهر محترمه یکی شده بود و به همین مناسبت بنده سعی کردم همانند یک عدد عروس ِ سوگلی!! عمل کنم و این درست شد!
حالا در نظر بگیرید کار تموم شد و یه عکس هم ازش گرفتم که بفرستم خدمت مامان ِ محترمه که بدونن هنوز از انگشتان دخترشون همین طور هنر می باره و کسی جلوی بالا رفتنش از پله های  ترقی رو نگرفته!
خلاصه که در همین احوال که من درگیر برون ریز استعدادهام بودم، آقای هیس خبر دادن که " نیازی نیست عروس خوب بودن ات رو در قالب کیک درست کردن، تفهیم خانواده کنی چون کیک خریدن! "
یعنی اگه راه داشت همون موقع کیک رو می بردم می دادم همسایه بغلی که صدای جیغ جیغ ِ بچه هاش اعصاب و روان برای من نذاشته بود! اما مگه دلم اومد!!
کاری ندارم به اینکه موقع مهمونی خیلی اتفاقی وروجک ِ خواهر شوهر محترمه عکس کیک رو دید و بعد هم ساعت یک صبح ما راهی خونه شدیم که کیک رو به تولد برسونیم!


+ آتشبازی اینجا هم خوب بود. فقط مشکل مه بود که کاسه کوزه ها رو تا حدی به هم ریخت اما مردم آتشی می سوزوندن. من هم در راستای هر چه زودتر تموم شدن ِ انبار مهمات ِ وروجک ِ خواهر شوهر محترمه، آتشی سوزوندم و ترقه مرقه ای بود که آتش می زدم!

+ مدام به خودم می گویم:" می گذرد! زود"
کاش همین باشد!