۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

16- در گوشی زنانه!

ما خانوم ها، هر قدر هم منطقی باشیم و سعی کنیم مسائل منطقی زندگی رو با مسائل عاطفی قاطی نکنیم اما باز روزهایی رو داریم که تنها چیزی که برامون مفهوم نداره منطق هست! لطف کنید مسیر فکرتون رو از اونجایی که رفت دور کنید! ابدا منظورم اون روزهای خاصی نیست که حتی از خودمون هم بدمون میاد و متناوبا" تکرار میشه!! منظور روزهایی هست که شاید در سال تنها یکی دو بار پیش بیاد!
تا حالا چندبار شده احساس کنید وسیله ای شدید در جهت آرامش دادن به مردی که در کنارتون هست و اونهم شده یه پسر بچه لوس و ننر که هر قدر شما سعی می کنید آروم ترش کنید اون انتظار داره شما بیشتر انرژی بذارید و ابدا هم به این فکر نمی کنه که شما هم ظرفیتی دارید و حالا باید یکی پیدا بشه که برای شما انرژی بذاره!
چند بار شده به این نتیجه برسید، مردی که در کنارتون هست فراموش کرده شما یک زن هستید با تمام ظرافت های زنانه و احساسات رمانتیک که از بد روزگار مردتون فکر میکنه چون زن و مرد حقوق مساوی دارن پس باید احساسات رمانتیک زن نادیده گرفته بشه؟!
چند بار شده به این نتیجه برسید که خودتون به تنهایی باید از پس راست و ریست کردنه همه مسائل بربیاید و ابدا هم نمی تونید روی مردتون حساب کنید؟!
چند بار شده به این نتیجه برسید که مردتون هیچگونه شناختی با درونیات یک زن نداره و هر چی رو هم که می دونه الله بختکی هست و از روی مطالعه وشناخت شخصی نیست!؟
چند بار شده احساس کنید مردی که کنارتون هست و به انتخاب خودتون هم در این جایگاه هست! اصلا بیخود کرده در این جایگاه هست و اصلا در این حد و اندازه نیست که همچنان در کنارتون باشه؟!
اینها رو نگفتم که سریع نتیجه گیری کنید که در حال حاضر من درگیر این افکار هستم و به خون هیس تشنه! و یا اینکه داغ دلتون رو تازه کنم! اینها رو گفتم که به این نکته اشاره کنم که همونطور که ما زن ها درگیر احساسات منفی می شیم، مردها هم آدم هستن!! می تونن درگیر همین احساسات منفی باشن. پس به جای اینکه هی براشون قیافه بگیریم و نقشه بکشیم که چطور تلافی کنیم و یا اینکه چطور ازشون بیگاری بکشیم که آدم!! بشن!! سعی کنیم در مورد احساساتی که درگیرش هستیم باهاشون صحبت کنیم!
اینطور کمتر حرص می خوریم و کمتر روی اعصاب خودمون راه می ریم! مردها که ککشون هم نمی گزه!
این جمله آخر رو گفتم که آقایون فکر نکنن زیادی مدافع حقوقشون هستم!

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

15- همه جا سب.ز

چند روز قبل به همراه خواهر آقای هیس رفته بودم مرکز شهر خرید کنم. از مارک اشتته رد می شدیم، دیدیم عجیب اونجا شلوغه. البته این موقع سال با توجه به اینکه اینجا یک شهر توریستی هست کلا" اون مکان خیلی شلوغه اما اونروز عجیب شلوغ بود. یه کم که جلوتر رفتیم دیدیم همه سبز پوشیدن و سبز بستن و دارن شعار می دن! حالا فکر می کنید من اون موقع چه قیافه ای داشتم؟ هیچی! کم مونده بود از هیجان بزنم زیر گریه!! حتما می تونید حدس بزنید چرا! بعد نه که من انقدر هیجان داشتم، نمی تونستم نه بشنوم نه دقیق ببینم! هر چی می دیدم فقط سبز بود!! بعد کم مونده بود برم اون وسط باهاشون شعار بدم! فقط موضوع شعارهای آلمانی بود که می دادند و اینکه تمام کسانی که اونجا بودن آلمانی بودن! بعد یهو صدای خواهر آقای هیس رو شنیدم که گفت:" همه این کارها به خاطر ِ انتخابات آلمان هست که خیلی نزدیکه!" اگر فکر کردید من یهو وا رفتم و گفتم:" ااا! من فکر کردم اینا به هوای ما دارن خودشون رو خفه می کنن!! " اشتباه کردید!! خیلی متین و موقر گفتم:" جالبه! اینها هم جنبش.سبز دارن! "
+ این کاریکاتور با خودش کلی حرف داره!!

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

14- ایران شناسی غذا!

گاهی وقتا حضور یک آشنا یا یک هموطن می تونه یه جورایی دل گرمی باشه. اما در مورد ما ایرانی ها نمی دونم چرا از ایران که خارج می شیم اولین نصیحتی که از همه طرف می شی این هست که " خارج از کشور با ایرانی جماعت دمخور نشو!!" البته در مورد من یکی زیاد این نصیحت به کار نمیاد؛ به چند دلیل!! اول اینکه، کلا" از اون دسته از آدم ها هستم که با خودم هم دمخور نمی شم چه برسه به دیگران حالا ایرانی و غیر ایرانی نداره! دوم اینکه، توی این شهری که من ساکن هستم ایرانی ها خیلی انگشت شمارن! یعنی فکر کنم کل ایرانی های این شهر اقوام آقای هیس باشن! پس عملا" ایرانی وجود نداره که بشه باهاش رفت و آمد کرد و اینایی هم که هستن اقوام جناب همسر هستن که نمی شه هیچ جوره در مورد اون نصیحت بهشون عمل کرد!

اما با وجود این خصیصه عدم ارتباط برقرار کردنه خارج از امور کاری در من، نمی دونم چه مرضی هست که همش دنبال ایرانی می گردم اینجا! مخصوصا توی در و همسایه! هنوز دو روز از اومدنم نگذشته بود که آویزونه زنگ های مجتمعمون بودم!! کل مجتمع ما سه تا ساختمان هشت طبقه هست که در هر طبقه شش واحد آپارتمان هست! حالا پیش خودتون فکر نکنید که چه خبره! چقدر شلوغ!! تو بگو یه صدا از این سه تا ساختمون بلند بشه! تو بگو اصلا یه آدم اینجا ببینی تو! یعنی از صبح تا شب وایسا جلوی پنجره!! یکی رد نمی شه که دلت خوش باشه کسی رو دیدی!! اکثر آپارتمان ها یا خالی هست یا تنها یک نفر ساکنشه!!

خلاصه این رو می گفتم که " آویزونه این زنگ ها بودم که ببینم ایرانی ای چیزی ساکنه اینجا یا نه!" همه آلمانی هستن! من و هیس و یه ایتالیایی تنها خارجی ساکن در اینجا هستیم!! خلاصه تلاش و فضولی ما به نتیجه نرسید تا اینکه...
چند روز پیش داشتم توی پذیرایی بالا پایین می رفتم و گردگیری می کردم که یهو از بالکن یه بوی پیاز سرخ کرده ای به مشامم خود که نگو و نپرس! از اون پیاز داغ هایی که فقط از خونه های ایرانی بلند میشه! حالا من با سر رفتم تو بالکن ببینم از کجاست! آخه نه که بو رنگ داره و میشه تشخیص داد از کجا میاد بیرون! هیچی دستگیرم نشد! گذشت تا یکی دو روز پیش!! داشتم به گلدون هام آب می دادم که یهو بوی بادنجان کباب شده اومد! وای منو بگو!! اگه لوتو برده بودم این همه ذوق نمی کردم! نمی دونم با سر بود با چشم بود با دست بود!! با یه جا پریدم توی پذیرایی و بعد هم بدو بدو اومدم تو اتاق خواب و جیغ که " یه ایرانی اینجاس هیس!! داره میرزاقاسمی درست می کنه!!" هیس حالا از ترس زهره ترک شده بود !! با چشمای از حدقه شده به من نگاه می کرد که کم بوده بود با صورت برم تو در و دیوار!! بعد از اینکه از سلامت روحی و روانی!! من مطمئن شد خیلی خونسرد گفت:" حتما" ترک هستن!"
- : " ترک چیه!؟ از کی تا حالا میرزاقاسمی یه غذای ترکی شده؟! اونم ترکای ترکیه؟؟!!"
خلاصه که من همچنان گوش به زنگ بوی غذای بعدی هستم! اینبار اگه یه بویی چیزی بهم بخوره راه میوفتم توی کل مجتمع و در همه خونه ها رو می زنم و این خانواده ایرانی رو پیدا می کنم!! نه برای ایجاد ارتباط! بلکه تنها برای اینکه به هیس ثابت کنم که میرزاقاسمی یه غذای ایرانی هست!!

+ الوعده وفا! نوبت به عکس ها می رسه! البته یه تعدادی! اگر بعضی از عکس ها مثبت هجده هست پوزش می طلبم و البته از حضورفعال اینجانب در تمامی عکس ها اونهم با تیپ ِ شنبه - یکشنبه!!
عکس های مربوط به " بورگا بِقو"
+ و + و +
اسم این اثر رو نمی دونم اما دقیقا داخل کوچه روبروی بورگا بقو هست.
+ و +
مارک اشتِته
+ و +
آگوستینا پلتس
+

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

13- سگ های هلو!

کنار اومدن با شرایط جدید همیشه توی دراز مدت امکان داشته و گاهی وقتا هیچ کنار اومدنی هم در کار نیست و این می تونه خیلی آزاردهنده باشه. یادمه توی پست تغییر یا توالت‌فرنگی!؟ به این موضوع کامل اشاره کردم و حتی نمایی از شخصیت شخیص!! خودم رو هم به نمایش گذاشتم که عجب موجود تغییر ناپذیری هستم و عجیب توی هر موضوعی سخت می گیرم!
برای ما ایرانی ها با اون نوع زندگی و شرایط خاص اجتماعی و دیدگاه هایی که داریم شاید این نوع تغییر مکانی و کنار اومدن با شرایط سخت تر باشه! و البته برای من یکی از همه خیلی سخت تر! به خاطر وجود همین دیدگاه و شرایط خاص الان من کوهی از معضلات و مشکلات و کاستی ها و هر چی فعل و انرژی منفی هست!! جلوی روم دارم که ترجیح می دم در موردشون حرف بزنم تا اینکه حل نشده ولشون کنم به امان خدا!
اول از همه بگم که موضوع توالت فرنگی اگر چه برای من در منزل خودمون حل شده اما در حین بیرون رفتن همچنان به قوت خودش باقی هست و با کلی دعا و آرزو می رم بیرون و بر می گردم! و با توجه به اینکه آدم هر چی حساس تر بشه بیشتر سرش میاد!! تا به همین جا کلی هم سر من اومده که به دلیل مسائل خاص و نشنیدن صدای " ایش!!" و " بی ادب!! " و " اه!!" از ادامه دادنش معذورم!
اگر کوه مشکلات و معایب زندگی در اروپا رو یه هرم در نظر بگیرید بعد از توالت فرنگی که در راس هرم قرار گرفته!! می تونم با قاطعیت به سگ اشاره کنم!!
توی ایران توی خیابون که کم و بیش اما اگه فک و فامیل و دوست و آشنا سگی چیزی داشتن سعی می کردم اصلا به روی خودم نیارم که ازشون می ترسم! حتی گاهی نوازشی چیزی هم می کردمشون!! حتی جاهایی عکس هایی از من وجود داره که با یک سگ در کنار هم به صورت مسالمت آمیز ایستادیم و فلش دوربین خورده به چشممون!! اما اینجا..! توی خیابون راه میری از سر و کولت سگ می ره بالا! اونم نه سگ های فانتزی و خوشگلی که توی ایران بودن و " از بس که هلو!! بودن آدم دلش می خواست بخورتشون!! " - همین جا، جا داره تشکری هم از آقای احمدی.نژاد داشته باشم به این دلیل که از جمله تاریخیشون استفاده کردم!!- اینجا سگ دارن اندازه گراز!! اصلا آدم میمونه این سگ هست یا خرس! بعد کاش به یکی راضی باشن!! گاهی می بینی یه خانوم نیم وجبی دو تا سگ داره شش تای خودش! بعد من نمی دونم این سگ ها چرا من رو که می بینن انقدر بد بهم نگاه می کنن!! نمی دونم من هیکلم شبیه سوسیسی چیزی شده یا اینکه این ها هم می فهمن که من خارجی ام!! یعنی تا این حد من تابلو هستم!!؟
به هر حال که من همش در حال نصفه جون شدن هستم اینجا! می ترسم آخرشم با یکی از این سگ ها گلاویز بشم و هر چی زورم به هلوهای!! اونجا نرسید!! سر اینا خالی کنم!!
پیام این پست شد:
1- هلو!! همیشه خوردنی نیست!
2- بهتره آدم ها اگر در حد شان و شخصیت خودشون حرف نمی زنن اما مراعات طرف مقابلشون رو بکنن!! ( ابدا منظورم جناب رئیس جمهو.ر عزیزمون نیست!!)
3- اصلا سگ بهانه بود که بچسبم به هلو!!

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

12- روایت کدبانو شدن!

+ همیشه فکر می کردم که سخت ترین کار دنیا اسباب کشی یا همون جابجایی هست، الان دیگه مطمئنم که سخت ترین کار دنیا واقعا همونی هست که اون بالا گفتم!
بالاخره بعد از سه- چهار هفته اونور دویدن و سه هفته اینجا با همه وجود بدو بدو کردن، کارهای خونمون تموم شد! در حال حاضر شما با یک عدد جیغ روبرو هستید که جای هر کدوم از وسایل زندگیش رو می دونه و روی مبل ِ پذیراییش لم داده و با رضایت به همه جا نگاه می کنه و چای ِ بابونه ش رو هورت می کشه!! - باز یکی از اون وسط گفت " بی ادب!!" شما چاییت داغ باشه هورت نمی کشی؟!-
فقط مونده تلویزیون بخریم و جاکفشی و کنسولی که سفارش دادیم آماده بشه! که البته زیاد توی فرم و دکوراسیون خونه یا مرتب بودن و نبودنش تاثیری نداره!
+ چقدر ترسناکه یهو بشی زن عمو و زن دایی!! اونم زن عمو و زن دایی بچه هایی که فارسی رو نصفه نیمه می دونن و از هر پنج تا کلمه ای که مثلا فارسی حرف می زنن، چهارتا و نصفیش آلمانی باشه! بعد انتظار داشته باشن تو تمام حرفاشون رو هم بفهمی!!
+ دیشب خانواده آقای هیس منزل ما تشریف داشتن! و ما بسی شادمان!! از حضورشون از شب قبلش داشتیم بکوب کار می کردیم که یه وقتی کم و کسری توی پذیرایی نباشه! یعنی فکرش رو کنید اول زندگی یهو هفده هجده تا مهمون داشته باشی که همه جوره هم باهاشون رو در واسی داشته باشی!! حالا قرار بود خونمون رو هم برای بار اول ببینن! من که خیالم از همه نظر راحت بود! چون می دونستم عکس العملشون چیه! تنها نگرانیم شام بود که نمی دونستم با این گاز مزخرف اینجا چی از آب در میاد!
لازم به ذکره که گازهای اینجا برقی هست و اسلوموشن ِ گازهای ایرانه!! یعنی بعد سه هفته تازه من دستم اومده که مثلا زمان دم کشیدن برنج برای دو نفر چقدر هست! حالا با این وضعیت مهمون هم دعوت کردم! البته یه بند داشتم چهار قل می خوندم و فوت می کردم به غذا که خدا حفظش کنه از هر لحاظ و آبروی ما رو نبره! بعد کلا نه که من روم زیاده و اعتماد به نفسم نزدیک به سقفه!! غیر از شیرن پلو، ته چین هم درست کردم!! بعد حالا ته چین رو رو گاز درست کردم و برنج شیرین پلو رو هم می خواستم توی پلوپز درست کنم!! بعد حالا در نظر بگیرید که بار اولم هم بود که می خواستم توی پلو پز برنج درست کنم!! یعنی فکر کنم من اولین عروسی باشم که با این همه آمادگی قبلی خانواده شوهر محترم رو دعوت کرده باشم!!
برنج رو که انداختم گردن آقای هیس که می گفت تجربه داره! بد هم نشده بود! در کل همه چیز خوب بود! عکس العمل کوچولوهای فامیل که ابدا ایران نیومدن و با وسایل منازل ایرانی آشنایی نداشتن، در مقابل وسایلی که من از ایران آوردم خیلی جالب بود! مخصوصا در مقابل لوسترها!!
+ نه که من کلا به نظرات همچنان احترام می ذارم! به زودی عکس هایی که توی شهر با جا زدن خودم به جای توریست ها!! انداختم رو می ذارم!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

11- گرما یا سرما؟!

ما بسی شادان و خرسندیم که هر کجا ما می رویم، خورشید هم همینطوری نه که بی کار و زندگی ست!! آویزان ماست!
من ِ خوش خیال وقتی داشتم میومدم دیار ِ کفر!! همش فکر می کردم که دارم از هوای گرم تهران فرار می کنم! یعنی تو بگو من پیش خودم یه ذره هم فکر نمی کردم که دارم می رم تا در کنار همسر محترم فرداهامون رو بسازیم!!- این جمله از دستم در رفت!! و الا من که اهل این عشوه های خوش نمک نیستم!!- اصلا هم از این خوشحال نبودم که بعد عمری بالاخره تکلیفم روشن شده!! همش توی دلم قند آب می شد که خداحافظ گرما! خداحافظ دئودورانت!! خداحافظ ضد آفتاب ِ ضد تعریق!!! خداحافظ مایو!! - نه که اینجا بدون مایو هم میشه شنا کرد!! -
خلاصه که حساب کتاب کرده بودم که از این به بعد که احتیاجی به اقلام بالا ندارم، پس می تونم چه صرفه جویی بکنم من!! مخصوصا قسمت مایو!! می دونید که مایوی مارک خوب چقدر توی ایران گرونه و اینجا هم که گرونتر!!
این هواپیمای ما توی آسمون بود، خلبان گفت هوا ناجوره و اصلا" برای همین هم بود که پرواز تاخیر داشت!! اما نمی دونم یهو همین که من رسیدم چرا هوا این همه گرم شد! یعنی تو بگو قربون تهران! همینطوری نشستی همش از سر و روت گرما میریزه! اینجایی ها که کیفشون کوک هست! همش ولو هستن توی این دریاچه دم خونمون!! این وسط فقط من موندم و کلاهی که دوباره سرم رفته و این خورشید خانوم که همش می گه " تو باشی من نباشم؟! عمرا"!! "
قسمت مایو و این حرفا هم درسته سرم کلاه نرفته اما خوب، کی می تونه بره توی دریاچه زیر این آفتاب ِ سی و چند درجه ای شنا کنه و اصلا هم فکر نکنه که الانه که سرطان پوست بگیره! من که نمی تونم عمرا!!
یعنی رسما من همش دارم دعا می کنم همه چیز از نظر آب و هوا برگرده به روال سابق!
پیام این پست : خوش باشید بدون پیام!!

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

10- سبزی خریدن ِ فرنگی!

تا اونجایی که یادمه وقتی آقای هیس تشریف مبارکشون رو میاوردن ایران ، مامان بنده هر غذایی که درست می کردن، با اشتهای کامل می خوردن و از همون اول هم، حتی قبل از خواستگاری!! با صدای بلند می گفتن:" ممنون مامان! خیلی خوش مزه بود!"
اون روزهای خوب!! بنده باور کرده بودم که سقف آسمون باز شده و تنها مردی که بد غذا نیست و اصلا به طعم و نوع غذا توجه نمی کنه، فرتی پریده جلوی در خونه پدر محترم تا من رو هر جور شده بگیره!!- الان فکر نکنید که دست پخت مامان من خدای نکرده بد هست ها! موضوع اینه که اون موقع ها آقای هیس روی اینجور مسائل متمرکز نبود!- همیشه هم با افتخار!! جلوی همه!! پز می دادم که!! " هیس ابدا" تو قید و بد شکم نیست!!"
اصلا حالا که بحث به اینجا رسید بذارید یه اعترافی بکنم! " یکی از دلایلی که من به هیس جواب مثبت دادم همین بود!!" - اگر فک کردید الان من از اعتراف خودم شرمنده هستم، سخت در اشتباهید! - به هر حال که فکر می کردم دیگه می تونم توی خونه شوهر جولونی بدم و هر چی دلم می خواد از این غذاهای بی مزه و خوراک ماننده رژیمی درست کنم و البته در حین آشپزی کردن هم از خودم ابتکار نشون بدم و در فریزر رو باز کنم و از همون کشو بالایی تا ته اون کشو پایینی هر چی دستم میرسه بریزم تو غذاهه!! اما... زهی خیال باطل! هر چی آقای پدر عاشق!! خوراک های شلم شومبای من بود!! این آقای هیس هنوز خوراک رو درست نکرده جیغش بلند شده! یعنی رسما" من الان یک عدد جیغ در گِل گیر کرده!! هستم که نمی دونم چی باید درست کنم! آقا رسما برنج درست کردن رو ممنوع کردن! بادنجان و لوبیا سبز تعطیل! کباب... !! اصلا حرفش رو نزن! عاشق کتلت هستن !! یعنی فکر کن! غذایی که من هم عاشقش هستم اما عمرا دستم رو بزنم به موادش!! کوکو سبزی دوست دارن! شنسِل و منسل و هر نوع غذایی که مرغی و گوشت قرمزی از نوع توی فر یا سرخ کرده، درست شده باشن!!- توی این هیری ویری فعل ِ اصلی رو پیدا کنید!!- هیچی دیگه! یعنی الان من رسما یه کدبانوی کامل باید بشم!
خلاصه! در راستای اینکه آقامون!! کوکوسبز ی دوست دارن! دیروز پاشودیم رفتیم مغازه ترکها که سبزی کوکو بخریم! حالا تو ایران چطوری سبزی می خریدیم؟! از پنج کیلو کمتر عمرا!!!
رفتم تو مغازه قسمت سبزی ها! چهار تا ساقه شوید: 2,65
چهار تا ساقه تره: 1,99 - نمی دونم این 99 دیگه چیه! میمیرن بذارن 2 یورو یهو!!؟
پنچ تا ساقه گیشنیز : 3 یورو!
چهار تا و نصفی ساقه جعفری: 1,99
با پیش زمینه ذهنی که در مورد من دارید، می تونید حدس بزنید که من چه حالی داشتم اون موقع! فکرش رو کنید! یه کوکو سبز ی برای آدم از کباب قفقازی گرونتر در میاد! این اصلا هیچی! اما، اینا کشتن من رو توی این چند روزه با این سوسول بازی هاشون! همه چیز ساقه ای و شاخه ای و دونه ای!
پیام این پست: خواهر! موقع انتخاب شوهر!! حواست باشه سرت کلاه نره مثل من!

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

9- پست شبه مفهومی-فرهنگی!

ما ایرانی ها به طور ناخودآگاه یک سری معیار برای قضاوت در مورد شأن و منزلت و شخصیت آدم های اطرافمون داریم! مهمترین معیارمون هم طرز لباس پوشیدن و ظاهر طرف مقابلمون هست! بی خود ژست روشنفکری به خودتون نگیرید و نگید " نه!! اینطور نیست!" اولش گفتم که ناخودآگاه هست!
حالا فکرش رو بکنید، من هم یکی از همون ایرانی ها با چنین بک گراند ذهنی در مورد فرم ظاهر! پاشدم اومدم جایی که ابدا در قید و بند اینجور مسائل نیستن! یعنی درست از همون دم اولی که قدم اینجا گذاشتم، حالت چشم هام از فرم بادومی تغییر شکل داده به گرد!! یعنی رسما" این فک مبارک چسبیده به کفشم!
اینا انقدر ساده می گردن که من هر وقت می خوام برم بیرون قبلش عزا می گیرم که چی بپوشم که توی چشم نباشم!! - نه که با این چشم ابرو و موهای مشکی !! ابدا توی چشم نیستم!- حالا سادگیشون یه طرف!! خیلی هم خوبه! اما یه سوال هست که مثل خوره افتاده به جونم!!! اینا مگه از نژاد آریایی نیستن؟! پس چرا اندازه یه پر مگس هم از لحاظ زیبایی به ماها نرفتن؟
هر چی توی ایران وقتی میری توی خیابون، مدل به مدل و رنگ به رنگ می بینی و به لطف ِ وسایل آرایش مارکدار همه خوشگل مشگل و تیتیش مانی هستن!! اونوقت اینجا!! تازه دارم می فهمم که چرا آقای هیس اومده من رو گرفته!! خوب حق داشته بنده خدا!
آقایون ِ محترم! وقتی می گن تو ایران فراوانیه نعمته!! بیراه نگفتن! قدر خانومهای زیبای ایرانی رو بدونید! که این برادران غربی!! در حسرت زیبایی از ازدواج وا موندن!!
این پستم چند تا پیام تو خودش پنهون داشت!
1- ساده پوشی خوبه! اما نه تو ایران!
2- تبلیغ خانوم های ایرانی که همه چی تمومن!
3- ترغیب آقایون به ازدواج!
4- یافتن دلیل عدم تمایل غربی ها به ازدواج!!
5- یه پست بی مفهوم رو جای پستی با بار مفهومی-فرهنگی جا زدن!

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

8- سفرنامه جیغ!

صدای من را از ناکجا آباد می شنوید!
با خودم قرار گذاشته بودم تا کامل جا نیفتادم چیزی ننویسم اما با یه دو دو تا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم که با اون حساب باید یه چند سالی اینجا رو تخته کنم! البته منظورم در ِ اینجا هست!! و حالا بشنوید از سفرنامه اینجانب!
طی یک عملیات متحیر الوقوع!! پرواز شانزده مرداد من کنسل شد و افتاد نوزدهم!! عمرا بگم ماجرا چی بود ! یعنی اگه بگم تا عمر دارید و عمر دارم هر وقت بخواید سفر هوایی کنید یاد من میوفتید و هر هر بهم می خندید! فقط همینقدر بدونید که بعد از گودبای پارتی، یه اتوبوس آدم!! دنبال من اومدن فرودگاه که مطمئن بشن من می رم دیگه!! از خود خونه ملت اشک ریختن و من هم برای دل بقیه و مسائل سیاسی!! پا به پاشون گریه کردم! اما یک ساعت بعد همون یه اتوبوس آدم!! به همراه من با نیش باز برگشتیم خونه!! نوزدهم کله سحر دیگه بی حرف پیش ما رو دوباره راهی کردن! البته اینبار یه اتوبوس شده بود یه ون!! بالاخره بعد از کلی ماچ و بوسه و انواع و اقسام آرزوها، سوار هواپیما شدم! البته بماند که همه فکر می کردن امکان دوباره کنسل شدن ِ پروازم هست! به همین خاطر تا هواپیما پرواز نکرد از فرودگاه نرفتن!!
کلا" نه که من کلی خوش شانس هستم، بر همین اساس، آخرین صندلی هواپیما در آخرین ردیف درست دم در سرویس بهداشتی نصیبم شده بود!! به قول دوستان اهل سفر " جای من روی بوفه بود!!!" البته تنها شانسی که آورده بودم این بود که کنار پنجره بودم! کنار من خانومی حضور داشتن که هم صندلی خودشون رو داشتن و هم نصفه صندلی من رو! وقتی کنارشون نشستم تازه فهمیدم این خوش هیکلی هم به کار میاد ها!!! این خانومه کناری ِ من!! تمام مسیر پنج ساعت و ده دقیقه ای با تاخیر رو یک بند ام پی تری پلیر در گوش مبارک داشتن و هر نوع خوراکی هم که مهماندارها تعارف می کردن ابتدا به ساکن!! بو می کرد! یعنی من مدام یاد رامکال میوفتادم! یک ساعت به نشستن مونده بود که یهو توالت رفتن!! صفی شد!! و عجیب این بود که خانومها همه توی صف بودن! هر کی می رفت داخل، حجاب داشت! میومد بیرون هیچی نداشت!! شویی بود ها! من اما تمام سعی خودم رو می کردم که جنبه از خودم نشون بدم و حد اقل پام رو روی زمین بذارم بعد یهو لخت و عور بشم!! که البته اگر حداقل روسری مبارک رو برداشته بودم، توی پاس کنترل کمتر گیر می دادن! خلاصه پرواز نشست و من همونطور با روسری نیم وجبی و کت یک چهارم وجبی و شلواری که از تنگی کم مونده بود دکمه اش بپره!! و کیف چرمی ژرنال عروسی به دست راهی پاس کنترل شدم!! دو بار بازخواست شدم! نمیدونم چهره ام غلط انداز بود یا فرم لباس پوشیدنم که حتی بعد از تحویل گرفتن بار هم بازخواستم کردن! دو تا از مامورهای فرودگاه گیر داده بودن که چقدر ارز همراهت هست! حالا من هم با صداقت! کیف پولم رو درآوردم دادم دستشون! یه نگاهی بهش انداختن و برگردوندن بهم و گیر دادن به کیف ژورنال عروسم! نه که بیشتر به کیف اسناد و حمل پول!! می مونه تا ژورنال! بازش کردم و ژورنال رو جلوشون گذاشتم! و توضیح دادم که چی هست! چندتایی از عکس ها رو دیدن خیالشون راحت شد که پول زیادی همراهم نیست!
همین که اومدم بیرون یهو دیدم یکی فرتی پرید بغلم کرد و د ِ ببوس!! هیس بود! بعد هم خواهرشوهر محترم و همسر محترمشون! البته همسرشون در حد دست دادن بود! بعد هم بار ِ فریت شدم رو تحویل گرفتیم و بعد هم رفتیم خونه! دقیقا همون شب منزل مادرشوهر محترم به مناسب ورود بنده!! مهمونی گرفته بودن و کلی تحویلمون گرفتن!!
از اون روز تا امروز، مدام منتظر این هستم که بگردم ایران!! کنار اومدن با این موضوع که مِن بعد اینجا باید زندگی کنم کمی سخته! طول می کشه تا توی ذهنم حک بشه ایران حالا حالا ها نه!
این بود سفرنامه جیغ!

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

7- خداحافظ دلبستگی های من!

یادم است زمانی اینگونه کندن را می خواستم. با سر در مشکلات جدید فرود آمدن و از نو همه چیز را ساختن. یادم است زمانی که فهمیدم تمام آنچه که می توانستم اینجا تجربه کنم، تجربه کرده ام و اینبار می خواهم نه از روی اجبار که تنها از روی رغبت انتخاب کنم و آن باشم که دم به دم بزرگ شدنم را با چشمان خودم ببینم. راضی بودم از تمامی آنکس که بودم اما بیشتر از این انتظارم را می کشید. آن روزها همزمان دو تصمیم مهم زندگی ام را گرفتم. نمی دانم سخت بود یا نه تنها می دانم می خواستمشان! هر دو را!
اینروزها همه چیز دارد برمیگردد ابتدای خط! قرار است از ابتدا بزرگ شوم. و خودم تنها کسی باشم که بتوانم به خودم کمک کنم و من از هر لحاظ آمده هستم که بایستم مقابل تمامی مشکلات!
از تمامی اینها که بگذریم این بغض دارد خفه ام می کند و من عجیب اصرار دارم اینجا سر باز نکند! تمام این چند روز این دو روز آخر در فکرم جست و خیز می کرد! و حالا کم کم دارم باور میکنم که تمامی دلبستگی هایم را می خواهم پشت سر بگذارم! باید اعتراف کنم که کمی می ترسم!
نه از محیطی تازه، نه از افراد تازه ای که می دانم چند سالی هست که انتظار آمدن ام را داشته اند، نه از شروع زندگی زناشویی و نه حتی از شروع تازه تمام راههایی که چند سالی معطل ام می کنند! تنها از نبودن ِ دلبستگی هایی که قرار است اینجا جا بگذارمشان!

+ دل ام می خواست امروز در کنار دوستانم باشم. مخصوصا" سنگ صبور همیشگی ام اما، نشد! نگذاشتند! و من عجیب دلم برای خودم سوخت!

+ گمان می کنم این آخرین پستی باشد که از اینجا آپدیت می شود! از محبت همه تان سپاسگزارم!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

6- مرگ یا سفر!

ما ایرانی ها خیلی عجیب هستیم! همین که دم دست هم باشیم انگار برامون کفایت می کنه! حالا حتی اگه سال به سال همدیگر رو نبینیم کک ِ‌مون هم نمی گزه اما همین که بفهمیم طرفمون داره از نظر مکانی فاصله می گیره، دلتنگش میشیم!!! به قول معروف! " ما ایرانی ها عجیب مرده پرستیم!" مرده از هر نظر!
اینروزها هر کی از راه می رسه و من رو می بینه انگار که من رو به قبله هستم و دور از جون! قراره بمیرم!! البته با این وضع سرویس هواپیمایی کشور! زیاد هم فرق نمیکنه ها! حالا هر قدر هم من سعی کنم به خودم مسط باشم و هی انرژی مثبت برای خودم بفرستم و هی روی گل ِ‌ افکار منفیم رو ببوسم و بگم برید بخوابید! مگه میشه فراموش کرد که این روزها مقصد تمامی هواپیماها یک جا هست!!
اینروزها تمام سعی ام این هست که ابدا به بعد دلتنگی قضیه نگاه نکنم و سعی نکنم موضوع رو برای خودم بزرگ کنم! اما هنوز نرفته، یا نگاه آقای پدر بروی من مات میشه، یا چشم مامان محترمه از دیدنم خیس! به بقیه کار ندارم که این روزها خداحافظی هاشون رنگ دیگه ای داره. حتی مدیر ساختمونمون که امشب قبل از سفرش برای خداحافظی با من وقت گذاشته بود و آنقدر محکم من رو توی آغوشش فشار می داد که با همه وجود محبتش رو حس کردم. اشکی بود که می ریخت و من با تمام توان سعی می کردم لبخند بزنم و از همه محبتشون تشکر کنم! هر چند که زیاد هم در زدن ِ‌اون لبخند نمایشی موفق نبودم!
به هر حال این روزها همه چیز در هم گره خورده است! حتی مسائل سیاسی که هیس قول گرفته فعلا در موردش سکوت کنم! اما نمی دانم چرا با اینهمه درد اما دل من روشن است به همه چیز! حتی این رنگ س.ب.ز! حتی به دلتنگیها آنطرف!