۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

68- مامان ِ حاضر جواب!

مامان محترمه دیروز برای پاره ای کارهای مربوط به همون ساختمونمون که چند سالی هست در دست ِ احداثه!! رفته بودن شهرداری. کلا" پرنده که اونجا پر نمی زده. یه عده انگشت شماری از کارمندا تشریف داشتن که اونا هم داشتن آماده می شدن تشریف ببرن! یعنی رسما" شهرداری تعطیل و بزن که بریم!! مامان پرسیده:" چرا به کار ارباب رجوع رسیدگی نمی کنید؟"
همون کارمندایی که داشتن تشریف مبارکشون رو می بردن اعلام می کنن که:" امروز راهپیماییه! دستور دادن همه بریم! شما نمیاید؟"
مامان محترمه حاضر جوابانه!!:" به ما که مجوز ندادن اما انگار به شما مجوز که دادن هیچی، اضافه کاری هم حساب میشه براتون!"

+ داشتم فیلم مصاحبهء بعد از راهپیمایی دیروز رو می دیدم. یعنی من موندم این مردمی که این دری وری ها رو می گفتن، توی این مملکت زندگی نمی کنن؟؟!

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

67- لقب ِ تازه!

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که دو تا لقب دیگه هم به القابمون اضافه شد!!
خس و خاشاک و اغتشاشگر و آشوبگر و منافق و اراذل و اوباش، کم بود، بزغاله و گوساله هم شدیم!
من هیچوقت آدم مذهبی نبودم اما تا جایی که می دونم در همه ادیان، توهین جز کارهای ناشایت بوده و هست! مگر اینکه تغییر کرده باشه و من در جریانش نباشم!! به هر حال از یه آقایی که به اصطلاح در دین به جایی رسیده که یه عده ای پشت سرش به نماز می ایستند واقعا" انتظار نمی ره که در این حد زننده صحبت کنه!
هر چند که این روزها تنها چیزی که در بین رده دولتی به چشم نمیاد، پایبند بودن به اصول دینی و انسانی هست!

+ ترگل عزیز، این وبلاگ رو معرفی کرده! گویا هر روز اسمش رو نبرهای به روز معرفی می کنه!!

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

66- بعد از عاشورا به همرا سد شکن!!

این روزها مدام به این فکر می کنم که بعد از این چی میشه! و تنها چیزی که توی ذهن ام پر رنگ تر میشه، تاریکی هست! دیشب من و هیس در مورد این موضوع بحث می کردیم که:" حالا نفر اول مملکت! هیچی نفهم! مگه این آدم چهار تا مشاور نداره بغل دستش که راهنماییش کنن؟" ما آدم های معمولی که دغدغه های معمولی هم داریم، برای هر تصمیم چند تا مشاوره می گیریم و مشورت می کنیم اونوقت یه آدم با این جایگاه... ! موضوع اینه که اینطور هم داره خودش رو به نابودی می کشه که خواست همهء ماست، و هم جوانهای مملکت رو داره فنا می کنه! من واقعا نمی تونم درک کنم که چرا تا این حد بی فکر!

+ من نمی دونم این اطلاعات تا چه حد درسته اما بد نیست داشته های خودتون رو با داشته.های ر.هبر مقایسه کنید! هر چند که از این جیب به اون جیبه!

+ من نتونستم در مقابل دیدن این فیلم اشک نریزم! دیدنش رو بهتون توصیه نمی کنم!

+این هم اسمش رو نبرها برای عبور!! اینها رو با برادر محترم در ایران چک کردم. امیدوارم برای شما هم باز بشن!
+  و  +  و +  و  +  و  +

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

65- کشتار ِ اینها!

همیشه از استرس بیزار بودم و البته کل زندگیم هم به داشتن استرس اون هم نوع شدیدش گذشته! البته استرس داشتن من نه از چهره ام معلوم میشه و نه میشه از رفتارم چیزی فهمید! در کل از اون دسته از آدم هایی هستم که خوب حفظ ظاهر می کنن! و این حفظ ظاهر کردن باعث شده که بر اثر فشردن زیاد دندان ها به هم در حین استرس، فک مبارک کارآیی های خودش رو از دست بده و گاهی اوقات قفل بشه و یه جماعتی از شنیدین صدای ِ گرمم بی نصیب بمونن! حالا کاری ندارم که شب به شب باید با یه قالب توی دهن بخوابم و مدام حواسم باشه که یه وقتی حشره ای، جونوری چیزی سر از دهن مبارک اینجانب در نیاره!
تصمیم ندارم بحثی رو شروع کنم و یا ماجرایی رو بازگو کنم، فقط اینکه، امروز از صبح آنچنان دچار استرسی بودم که پنج ماه تحت درمان بودن کامل به باد رفت. امروز رسما فک مبارک س.ر.و.ی.س شد و در حال حاضر یک ساعتی هست که من دست به فک، روی مبل ولو شدم و سعی می کنم طوری ماساژش بدم که حداقل بشه باهاش چهار کلام حرف زد!
اخبار امروز واقعا هولناک بود! هیچ چیز نمیشه گفت. حتی نمیشه به چیزی فکر کرد. من... ترسیده ام. درست مثل روزی که یکی از همین ا.ط.ل.ا.ع.ا.ت.ی ها دست مامان رو شکست! من امروز درست مثل همون روز ترسیدم. و قفل شدن فک ِ من در مقابل کشتار ِ بزرگ ِ اینها درست در چنین روزی، اتفاق کوچکی هست!

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

64- بازی وبلاگی!

اینروزها بازی ای بین بچه های وبلاگنویس مد شده که باید پنج مورد از اخلاقیات گل و بلبل رو نام برد. وقتی توی وبلاگ ها سرک می کشیدم و خصوصیات رو می خوندم، می دیدم عجیب من همه خصوصیات رو دارا هستم! چیزی نیست که من نخونده باشم و در من وجود نداشته باشه! به دعوت دو تا از دوستان عزیزم زیگزاگ و چغاله بادوم این بازی رو انجام می دم. با اینکه سخته انتخاب کردن از میون این همه اخلاقیات خوب!! اما انگار چاره ای نیست!
1- بارزترین خصوصیت من، منطقی بودن عجیب ِ من هست! نمی خوام بگم آدم احساساتی و رمانتیکی نیستم، اما زمانی که قرار بر گرفتن تصمیمی باشه، امکان نداره روی جوانب عاطفی تصمیمم فکر کنم!
2- از اون دسته از آدم ها وسواسی هستم که باید همه چیز در اطرافم فوق العاده مرتب باشه، اما این دلیل نمیشه که بعضی اوقات شلخته نباشم و جوراب ِ نازک مچی ام رو از توی هیچ کدوم از کشوهای لباسهام پیدا نکنم و مجبور بشم بدون جوراب تشریفم روببرم مهمونی! درست مثل همین دیشب!!
3- وقتی عصبانی می شم، دیگه عصبانی شدم و خدا به داد کسی که در اون زمان دم دستم هست، برسه! دو حالت داره، یا سکوت مطلق می شم یا فریاد ِ گوشخراش! در هر دو حالت هم خودم بیشتر از کسی که دم دستم هست اذیت میشم.
4- وقتی از لحاظ روحی خیلی اذیت بشم، فقط کافیه بخوابم! از خواب که بیدار بشم، همه چیز رو برای خودم حل شده می دونم و خیلی راحت تصمیم تازه ای می گیرم!
5- همیشه خدا در حال عذاب وجدان هستم! اونهم به خاطر خوردن! یعنی امکان نداره من یه لیوان آب بخورم و به این فکر نکنم که الان این یه لیوان آب که قلنبه شده، از کجای هیکلم می زنه بیرون!؟ نه اینکه پرخور باشم، نه! اما عجیب استعدادی دارم توی چاق شدن! یعنی نفس کشیدن هام هم باید روی حساب کتاب باشه که نکنه چاق بشم! همین باعث میشه که در همه حال، فکر وزنم باشم!! حتی بیشتر از فکر کردن به اهدافم!!:دی
چون احتمالا" همه دوستان وبلاگ نویس توی این بازی شرکت کردن و من آخرین نفر بودم، بهتر دیدم که از کسی اسم نبرم! هر کس این بازی رو انجام نداده از طرف من دعوت هست!

+ هیچ چیز به اندازه هدیه گرفتن ِ این کتاب اون هم به زبان آلمانی، نمی تونست من رو این همه خوشحال کنه.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

63- اندر بی استعدادی چشم!

همیشه برای من پیدا کردن استعدادهای خفته در وجودم، که ماشاااله اونقدر زیاد هستن که خودم یه عمره انگشت حیرت به دندون دارم!!، انقدر جذاب بوده که شاید کل عمرم به همین موضوع اختصاص پیدا کرده!!
حالا فکرش رو بکنید یهو بری توی وبلاگ یکی از دوستان - سلام نسرین جان. خوبی؟- و ببینی در مورد یکی از استعدادهات نوشته و تبلیغ هم کرده! خوب توی نگاه اول انقدر جذاب هست که از فرط ذوق مرگی، براش یه کامنت چهار، پنج خطی می نویسی و بعد هم کلی خنده ات می گیره که، عجب فرصت طلبی هست این نسرین و عجب چشمی داری تو و به به و چه چه!
اما همه این ذوق مرگی فقط دو دقیقه طول می کشد و به محض اینکه یادت می افتد که خانواده همسر محترم از یه طریق هایی که ابدا" فکرش را هم نمی کردی راه پیدا کرده اند به وبلاگ ات و احتمالا" وبلاگ های دوستان را هم نظری می اندازند و احتمالا" تا حالا در مورد کشف این استعداد آخرت هم بوهایی برده اند، خنده از لبت می رود و می نشینی فکر می کنی که حالا چه کنی با این موضوع!؟!
آن هم با توجه به اینکه خانواده آقای هیس خانواده حادثه خیزی هستند و دست این شش ماهء ایران را از پشت بسته اند با این همه اتفاق عجیب و غریب، اگر تا حالا دلیل پیدا نکرده بودند برای رخ داد ِ مسائل، حالا احتمالا" اگر حتی کسی اشتهایش کم یا زیاد هم شود می اندازند گردن اینجانب! البته گردن من که نه! گردن چشم های شهلایی زیبایم!:دی
به هر حال که همین کافی بود که یک صبح تا شب وقت بگذارم برای اینکه راه حلی پیدا کنم برای خنثی کردن ِ این پست ِ خودم! به هر حال که من از همین تریبون اعلام می کنم:" چشمای من همچین استعدادی هم ندارند که نسرین این همه بزرگش می کند!!:دی
دلیلش هم این است که دیروز برفی آمد که بیا و ببین! "
قبول نداری؟!
سندش موجوده!!









۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

62- ابروی کور شده!

هیچ چیز برای یه خانوم بدتر از این نیست که با دستای خودش بزنه چشم و چال خودش رو در بیاره!!
دو هفته ای دست به ابروهای محترم نزده بودم که به اصطلاح پر بشه و یه مدل تازه ای بهش بدم و یه تنوعی توی چهره ام ایجاد کنم! امروز این کار رو کردم اما نمی دونم چرا به جای تنوع، تهوع ایجاد شد!!
در حال حاضر چشم راست محترم و چشم چپ محترم، هر کدوم برای یه منطقه جغرافیایی هستن! چشم راست به واسطه ابروی رو هوا رفته اش، شده کشیده! و چشم چپ به واسطه ابروی صافش، شده گرد! هیچ جوره هم نمیشه که درست بشه!
 از شانس بسیار نجومی بنده، توی این هفتهء جدید هم، دو تا مهمونی دعوتم و احتمالا" مجبورم مدام با چهره متعجب، نظاره گر ِ حضار باشم که نکنه کسی بفهمه موضوع چیه!!

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

61- امری باشه!؟

+ اگر الآن فکر کردید ما از در که می ریم بیرون تا کمر توی برف گیر می کنیم، باید بگم که سخت در اشتباهید!! یعنی خدا این یک جفت چشم رو از من نگیره که روی خودم و آب و هوا دقیقا" برعکس جواب می ده!! رو شما ها رو نمی دونم والا!! اما گفته باشم، کسی اگه کاری چیزی داره که می خواد برعکس جواب بده!!، مثلا" زشته می خواد خوشگل بشه!! چاقه می خواد لاغر بشه! بی سر و زبونه می خواد خوش سر و زبون بشه! از ادامه رابطه اش با دوست پسرش، شوهرش، دوست دخترش، خانومش وامونده و می خواد همه چیز مثل روزهای خوش اول بشه!! و خلاصه هر کاری باشه، عنوان کنه، من دریغ نمی کنم!!
من برای عکس ها بی تقصیرم! گویا مشکل از هاست بوده!
+ و +

+ برگردوندن اعتماد به نفس به من، دشوارترین ِ کارهاست که تا حالا تنها کسی که تونسته این مهم رو انجام بده خودم بودم! خوشحالم که از حالا به بعد می تونم با خیال راحت توی آغوش ات جا بگیرم و مطمئن باشم که تو از پسش بر میای!

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

60- برف... سُرخوردن!

بالاخره اینجا هم برف شروع به باریدن مداوم کرد! یعنی از همین حالا دیگه من باید با نذر و نیاز برم بیرون تا بلکه سالم برگردم خونه! تنها دلیلش هم این هست که، استعداد عجیبی توی سُر خوردن دارم! یعنی کافیه من حس کنم زمین یه کم سُر هست، همین کافیه برای تضمین چندین مرتبه رو هوا رفتن و پخش زمین شدن! بعد کلا" نه که من وقتی سُر بخورم دیگه هیچ جوره نمی تونم خودم رو کنترل کنم و در حین سر خوردن تا زمین خوردن به جای اینکه سعی کنم دستاویزی، آدمی، دیواری، هوایی چیزی پیدا کنم برای نگه داشتن ِ خودم، خودم رو آماده می کنم که بعد از با زمین یکی شدن، با جماعت تماشاچی همراه بشم و هرهر به خودم بخندم!
کیفیت پایین عکس ها بدلیل گرفتن از پشت شیشه هست نه وجود مه!! کی بود گفت:" چه شیشهء کثیفی؟!":دی
+ و +

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

59- همسایه های پر صدا!

انقدر هی از این سکوت ساختمونمون گفتم که بالاخره چشم خورد! یعنی اینروزها وضعیتی شده ها! این همسایه اسباب کشی می کنه می ره، اون یکی اسباب بر می داره میاد! یعنی توی این هفته توی طبقه ما فقط دو تا آپارتمان پر و خالی شده! حالا کاری ندارم به بقیه طبقات!
اینروزها توی این ساختمون تنها چیزی که مفهوم نداره ساعت بی صدایی و روز استراحت هست! از بس هم که همه براشون غیرعادی هست، هیچ کس به روی خودش نمیاره! این همسایه بالایی که خدا بهش برکت بده!!  امروز سر ساعت دو شروع کرد به جابجا کردن وسایلش تا ساعت سه! یعنی دقیقا یک ساعت این وسایل رو می کشید اینور می کشید اونور! به نظرم آخرش هم به نتیجه نرسید چون از ساعت هشت شب باز شروع به کار کرده!
با حساب کتابی که من کردم و بزن و بکوب و بِکِش بِکِشی که اینا دارن، یقینا" فردا صبح دیگه از تخت خواب ما سر در میارن! همسایه های اینور و اونور هم که دیگه هیچی! با این میخ کوبی که اینا دارن، تا هفته دیگه فکر نمی کنم دیگه دیواری باقی بمونه! یعنی از هفته دیگه رسما" آپارتمان ما و همسایه اینوری و همسایه اونوری و همسایه بالایی میشه یه آپارتمان و باید با هم دیگه زندگی کنیم! فقط جای شکرش باقیه که در اونصورت سه تا سرویس بهداشتی داریم!

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

58- مجلس عیش و نوش!


خدا رو شکر نمردیم و پامون به مجلس لهو و لعب هم باز شد!:دی
من چه وقتی که ایران بودم و چه حالا که اینجام اهل نوشیدنی های الکلی نبودم و نیستم. به عقیده من چیزی که طعم خوبی نداره دلیلی هم نداره که نوشیده بشه و یا خورده! یادمه اولین باری که تو ایران پیش اومد و از همه جا بی خبر به هوای ِ چشیدن یه طعم دلپذیر، بهش لب زدم، همچین تصورات ذهنیم ریخت به هم که سوختنم تا ته معده فراموشم شد! اینجا هم که زیاد فرقی نکرده موضوع! نه من می نوشم و نه هیس.
جمعه سر کلاس، صحبت مهمونی آخر سال بود و اینکه یه عده از بچه های روس تصمیم دارن همه رو مهمون کنن. یه برگه دست به دست می چرخید و هر کس تمایل داشت توی مهمونی شرکت کنه اسمش رو توی لیست وارد می کرد. من هم که کلا" خوشحال و بی خبر از فرم ِ مهمونی های روس ها، پیش خودم حساب کردم یه گپی می زنیم و یه قهوه ای می نوشیم و بعد هم راهی خونه می شیم! اسمم رو که نوشتم تازه کاشف به عمل اومد که توی مهمونی تنها نوشیدنی های الکلی سرو میشه و تنها چیزی که نیست قهوه هست. یکی از بچه های مسلمان اسمش رو حذف کرد، اما من و یه عده دیگه نه! من که پرو پرو حتی تصور این رو هم نکردم که اگه اسمم توی اون لیست نباشه بهتره، حالا نه به واسطه دین بلکه به واسطه عدم تمایل به نوشیدن!!
پیش خودم حساب کردم، به جهنم که قهوه  نیست! بالاخره چای که پیدا میشه! اونم نبود؟! بازم مهم نیست! نشستن وسط یه عده که می خوان شادی کنن خالی از لطف نیست، حالا به هر صورت!
بغل دستی من یه آقای کانادایی هست و خوب حواسش جمع همه جا هست و یه بار هم مچ من رو در حین تُف کردن ِ یه کاکائوی الکلی گرفته!! با کنجکاوی پرسید:" تو الکل دووست نداری اما اجازه داری الکل بنوشی؟" فقط گفتم" من اجازه هر کاری دارم، چون انسانم!"
یعنی فقط همین رو کم داشتم که اینجا هم یه گشت ارشاد باشه!! حالا ایرانی نشد، کانادایی! :دی
اینکه به واسطه دین بهم یادآوری بشه چه اجازه ای دارم و چه اجازه ای نه، برام حس ِ انسانی بی اراده و بدون شعور رو بوجود میاره که تنها می پذیره! در حالی که باید تجربه کرد و با منطق پذیرفت چه در چهارچوب دین و چه فراتر از اون!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

57- بچه دار شدن ِ اجباری!!

کی می گه ما ایرانی ها فضولیم - البته بهتره بگم کنجکاو!! - و هی توی سوراخ سنبهء زندگی ِ هم سرک می کشیم؟! ایرانی جماعت رو دیدید؟ ضربدر صد کنید به اضافه ده، اونوقت تازه میشه اندازه انگشت کوچیکه خارجی ها توی فضولی!! - همین فضولی خوبه!!- یعنی با این خارجی جماعت نباید زیاد خندید و الا معلوم نیست کجاها بخوان سرک بکشن!
مادر شوهر محترم کم بودن برای گیر دادن به بچه دار شدن، همکلاسی های کلاس زبان هم اضافه شدن!
امروز همگی جمیعا" به این نتیجه رسیدن که داره زمان بچه دار شدنه من میگذره و من و هیس باید سریع دست بجنبونیم!!:دی
خدا رو شکر انقدر بی حیا هستن که دختر و پسر و زن و مرد هم ندارن!! همگی هم صاحب نظر!! همگی هم که کارشناس!! کم مونده بود دیگه برای من و هیس زمان تعیین کنن که مثلا تا فلان زمان اگر شدید که شدید اگر نشدید به زور باید بشید!!

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

56- تعادل ِ نامتعادل!


اثرات آنفلانزای ِ جک و جونوری هنوز همینطور از سر و روی من میباره و بنده با پرویی تمام سعی می کنم اصلا" به روی خودم نیارم که هی تب می کنم و هی لرز! البته این بی عاری چند دلیل داره! اول اینکه مامان ِ محترمه برگشتن ایران و کسی اینجا نیست که نازم رو بکشه و هی بهم برسه! و دوم اینکه انقدر درس عقب افتاده دارم که ابدا" وقت ندارم به مریضی و حاشیه اش فکر کنم!
همیشه سخت ترین قسمت زندگی هماهنگی بین اهداف و امکانات هست و البته این موضوع برای کسانی دشوارتر میشه که هم خر رو بخوان هم خرما رو! یعنی هم علم بخوان هم ثروت!! روی مستقیم صحبت با خودمه!!
استقلال مالی داشتن همیشه برای من اون هم با علاقه زیادی که به پول و پس انداز دارم، عجیب لازم بوده و هست!! و البته استقلال مالی جز با داشتن شغل و درآمد به دست نمیاد! حالا در نظر بگیرید این با برنامه ریزی من برای آینده و البته هدفی که دارم تا حد زیادی مغایر هست! چون راهی که من دارم همچین درآمد زا نیست که بشه روش حساب کرد! حداقل تا زمانی که مثلا" یه شانسی بیارم در حد نویسنده مجموعه داستان های " هری پاتر!! " که اونم نه من انقدر شانس بی در و پیکری می تونم داشته باشم، نه ذهن ام اونقدر می تونه غیرواقعی پرداز باشه!!
اینروزها درگیر بررسی اوضاع و شرایط موجودِ اینجا هستم برای تصمیم نهایی گرفتن! پیدا کردن گزینه های پر درآمد و جمع بندی اونها از هر لحاظ یه طرف، فهمیدن موضوع بازنشستگی اینجا یه طرف ِ دیگه! 

راستش از وقتی فهمیدم بازنشستگی اینجا برای خانوم ها مثل ایران با بیست و پنج سال خدمت نیست- ایران هیچ قانونش خوب نباشه، اما این یکی قانونش به نظر من جای بحث نداره!!:دی - بلکه باید دقیقا" تا شصت و پنج سالگی یه بند کار کرد تا بعد از اون اگر جونی مونده بود برای زندگی، از امکانات و حقوق بازنشستگی استفاده کرد، همچین هولی افتاده به جونم که بیا و ببین!
همش دارم فکر می کنم؛ "کی می تونه تا شصت و پنج سالگی کله سحر از خواب بیدار بشه و با دل و جون هم کار کنه!!؟؟"
حالا نه که الانه من می خوام کار کنم و قراره بعد از شصت و پنج سالگی هم زندگی کنم! و البته حالا اگر هم بخوام تا اون زمان کار کنم و شانسی زنده هم موندم، اون پول کفاف ِ حرص من توی پس انداز کردن رو می ده!!
شاید این هیچ خوب نباشه که ذهن من مرتب به آینده دور پرتاب میشه و سعی می کنم برنامه ریزی این روزها فردا رو هم تحت تاثیر قرار بده اما به عقیده من اون آینده دور از حالا خیلی مهمتر هست، حتی اگر هیچ وقت نیاد!!
به هر حال اگه دیدید زیاد از پول و مادیات و زرق و برق زندگی و البته خواسته های جاه طلبانه معنوی حرف می زنم، برای اینه که دارم بین خواسته های مادی و معنویم تعادل ایجاد می کنم!
حالا کدومش بیشتر بهم میاد؟!:دی

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

55- هفتهء گل و بلبل!

+ خدا رو شکر من و هیس، زن و شوهری استعداد بسیار زیادی توی مریض شدن و چشم زدن خودمون داریم! یعنی کافیه الآن من جلوی آینه قدم رویی کنم و یه کم از سر و صورت و هیکل و سُر و مُر و گندگیم تعریف کنم! یعنی به شب نرسیده دراز به دراز میوفتم و از فرداش هم باید دنبال دوا درمون جوشهای صورت و ورم دور چشم و رژیمی باشم که قلنبه سلنبه هایی که از شب قبل همینطور از گوشه کنار هیکلم زده بیرون، روبه راه کنم!
هیس هم که بدتر از من! کافیه دو تا فیگور بگیره و هی قد و بالاش رو به رخ من و آینه بکشه و فین فین کردنه من رو به باد تمسخر بگیره، اگه کسی فکر کنه تا یک ساعت بعدش هیس هنوز روی مبل لم داده و داره پسته می خوره و کانال های تلویزیون رو عوض می کنه و هنوز به فین فین ِ من می خنده، مدیون من و خودشه!!
یعنی خدا به من و هیس نفری یه جفت چشم ِ شهلایی داده که همچین روی خودمون دو تا، شور هست که دیگه من یکی جرات نمی کنم حتی خیال کنم روبراه هستم!
وسط بگیر ببنده آنفلانزای من بود که یهویی هیس به خاطر نه یک مشت دلار که فقط یه قلپ! آب ِ سیب، راهیه بیمارستان شد! توی چند ساعت همچین اعصابی از من س..س شد که منی که توی اینطور شرایط امکان نداره اشکم سرازیر بشه، اشکی میریختم که بیا و ببین! یعنی اون وسط همه باید هیس رو ول می کردن میومدن من رو آروم می کردن!!
نمی بخشمتون اگه یه وقت فکر کنید این گریه زاری ها به خاطر هیس بوده!! یعنی از اون اولش که هیس حالش بد شد من داشتم به هوای خودم و اینکه حالا اگه حالش بدتر بشه من با ندونستن زبان چه خاکی باید به سر کنم، اشک می ریختم تا اون آخرش که روی تختمون دراز کشیده بود و مثلا" براش خاطره می گفتم که شاید داروهایی که تزریق کرده بودن اثر کنه و بتونه بخوابه! !
در حال حاضر هم من خوبم، هم هیس و البته تا یه مدت طولانی مصرف آبمیوه رو توی خونمون ممنوع کردم!

+ برادر محترم به آقای هیس:" هیس جان! برات اینجا، یه گالن آب ِ سیب گذاشتم کنار!!"

+ یعنی این هفته اتفاق غیرمنتظره هست که از در و دیوار می باره! این چند روز، دل خودم رو مرتب می ذارم کنار دل ِ ساقی و نگرانتر می شم! فقط دعا می کنم سعید سالم برگرده.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

54- آنفلانزای جک و جونوری!

من از بچه گی با اینکه ریزاندام نبودم اما در کل بنیه ضعیفی داشتم تا جایی که کافی بود یکی توی یه جای شهر یه شمعی فوت می کرد یا پشت تلفن فوت فوت بازیش گل می کرد، من اینور شهر همچین عطسه ای می کردم و سرمایی می خوردم که بیا و ببین! در کل من به آقای پدر رفتم! اون هم مثل من از 6 ماه پاییز و زمستون، یه ماه از بهار و یه ماه هم از تابستون قرض می گیره و سرماخورده است!
امسال با توجه به اینکه اینجا به جای شش ماه سرما، یازده ماه سرما هست، من به محض اینکه پام اینجا رسید بدون معطلی واکسن آنفلانزا زدم که مثلا" سرما خوردگی رو غافلگیر کنم، غافل از اینکه امسال علاوه بر اون همه جک و جونورهایی که هر ساله آنفلانزاشون رو مثل بقیه مزایاشون اعم از گوشت و لبنیات و شیر و کود!! تقدیم ما می کردن، خوک محترم هم عرض اندامی کرده و از سر ِ چشم و همچشمی با بقیه حیوانات، عطسه ای کرده و ویروسی ول کرده و حالا بیا و ببین!
یک هفته پیش، همون آقای لهستانی که معرف حضورتون هستن!! یهو آنفلانزا گرفتن و رنگ و رویی به هم زدن و بعد هم یهو نیومدن! من هم که کلا" حساس و البته داری یک ذهن کاملا" فعال!! با توجه به اوضاعی که اون بنده خدا روز آخر اومدنش به کلاس داشت، سریع نتیجه گیری کردم که " آنفلانزای خوکی گرفته!!" .درگیر نتیجه گیری ها بودم که یهو حس کردم حالم خوب نیست. یه چند روزی نرفتم کلاس! یعنی توی اون چند روز من بیشتر از اینکه از ضعف آنفلانزا حالم بد باشه، از ترس این جناب ِ خوک حالم بد بود!
وقتی چند روزی گذشت و دیدم هنوز زنده ام!! نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت به ادامه دوران نقاهتم فکر کردم!  
اما انگار این آنفلانزایی که من گرفتم یه آنفلانزای معمولی نیست چون این چند روز وضعیت جسمی من به صورت یک نمودار ِ سینوسی متناوبا" یا مناسبه یا غیر مناسب! کلاسمون هم که خدا بده برکت! هر روزی که من اونجا هستم، یکی بالاخره پیدا میشه که یه عطسه ای بکنه و با این کارش نرفتن من به کلاس فردا رو تضمین کنه!
در حال حاضر دو تا موضوع هست که باید برام روشن بشه! اول اینکه این آنفلانزایی که من گرفتم مالِ کدوم جک و جونور هست!؟ و دوم اینکه، اگر اوضاع بخواد به همین منوال ادامه داشته باشه، چند سال طول می کشه که دوره شش ماههء کلاسِ من تموم بشه؟!

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

53- یادآوری ِ ذهنی!

من کلا" از اون دسته از آدم هایی که بدون هیچ مقدمه ای تصمیم می گیرن یهو با آدم صمیمی بشن، فراری ام! به عقیده من برای هر صمیمیتی زمان لازمه و افکار مشترک! و هر چیزی خارج از این دو به نظرم غیرعادی میاد! به همین دلیل هم هست که تعداد دوستانی که دارم از انگشتای دو تا دستم هم کمتره!
البته منظورم از دوست کسانی هست که با توجه به نزدیک شدن ِ سال ِ 2010!! رفیق سولاریوم و گیریل هم، باشیم! و الا کسانی که همینطوری با هم سلام علیکی داریم و سالی، ماهی، اگه وقت بشه یادی از هم بکنیم که زیاد دارم! البته دوستان وبلاگنویس شامل این بحث نمی شن!
هیچوقت برای من، ارتباط برقرار کردن از نوع نزدیکش کار دشواری نبوده اما خودم سعی کردم اینکار رو دشوار کنم! من بر این باور هستم، زمانی که من تصمیم می گیرم وقتم رو در کنار کسی بگذرونم، اون شخص باید در دیدگاهها و افکار و البته اهدافش تا حد زیادی فرد ِ با ثباتی باشه.
از دید من برای تداوم یک ارتباط جدای از صرف وقت و انرژی زیاد باید نگاه بازی داشت. و البته این تداوم تنها از راه ارتباطی دو جانبه و تلاشی دو طرفه به دست میاد! هر ارتباطی در ابتدا شکننده هست و دو طرف باید مراقب خیلی از رفتارهاشون باشن! البته هر کس روشی داره و روش من میشه گفت یه روش باز هست! یعنی راحت برخورد می کنم که طرف مقابلم احساس آرامش کنه و بعد سنجش شروع میشه! ابدا" سعی نمی کنم از راه سیاست برای شناخت وارد بشم اما سعی می کنم خوب ببینم و خوب بشنوم! و کافیه تعداد اشتباهات طرف مقابلم بیشتر از حد نسابی باشه که تعیین کردم! خیلی راحت همه چیز رو تموم می کنم! 
به عقیده من هر نوع ارتباطی صرفا" نباید تنها یه ارتباط باشه بلکه باید هدفی رو پیگیر باشه! 
این ها رو نوشتم که به خودم یادآور بشم که چیزی در من تغییر نکرده حتی با توجه به تغییر محیط و ارتباط ها!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

52- خوشگلی ِ با دلیل!

کارت هایی که ما برای جشن عروسیمون بین مهمانان پخش کردیم دو دسته بود! برای مهمانان ایرانی کارتهای ساده ای که من از ایران آورده بودم در نظر گرفته بودیم و برای مهمانان آلمانی، کارتهایی که من و هیس درست کرده بودیم و روی کارت همین عکسی بود که چند پست پایین تر گذاشتم! 
یکی از دوستام قراره به زودی با یه آقای آلمانی ازدواج کنه! دوست من که ایران تشریف داره اما برای نامزدش که اینجا هست و چند تا شهر اونطرف تر از ما زندگی می کنه، کارت عروسی فرستاده بودم که هم با عروسی های ایرانی آشنا بشه و هم اینکه قبل از آمدن دوستم به آلمان، باب آشنایی من و هیس با نامزدش باز بشه.
قرار بر آمدن این آقا به عروسیمون بود و روز عروسی هم چشم من به در خشک شد و با هر آلمانی هم که سلام و علیک می کردم اول حساب رو به این می ذاشتم که، میشاییل هست که عجیب با عکس هاش فرق می کنه!! خلاصه که اون شب، نامزد دوستمون به عروسی ما نرسید و پیامی هم که در اون از عدم حضورش عذرخواهی کرده بود، به ما نرسید.
چند روز پیش دوستم تماس گرفته و احوال پرسی و تبریک برای ازدواج مجدد!! و دوباره عذرخواهی از نیامدن نامزدش که گویا هتلی برای اون شب پیدا نکرده بود و ... یهو برگشته می گه:" میشائیل خیلی از تو خوشش اومده! از وقتی این عکس ِ روی کارت عروسیتون رو دیده، هی از من می پرسه:" همه دخترای ایرانی انقدر خوشگلن؟!" منم بهش گفتم:" نه بابا!! این دوست ِ من انقدر خوشگله!!"
من هم کلا" نه که زیاد اهل تعارف و این حرفا نیستم نه گذاشتم و نه برداشتم به دوستم گفتم:" چرا دروغ گفتی؟؟! این بنده خدا فکر می کنه عروس های ایرانی، مثل عروس های اینجا از حموم یه راست می رن وسط مهمون ها!! حالا کاری ندارم که من پارسال هم یه آرایش اروپایی داشتم و چهره ام تغییر نکرده بود اما به میشاییل بگو:
اون عکس مال پارسال هست و به قول هیس، اگر با یه آرایشگاه رفتن هشتصد هزار تومنی و یه لباس عروس یک میلیون و ششصد هزار تومنی و عکاس چهارمیلیون و هشتصدهزار تومنی قرار بود انقدر خوشگل نشم که دیگه هیچی!!"
این رو گفتم که هم تشکری کرده باشم برای لطف همه اونهایی که ابراز لطف کرده بودن و هم اینکه خاطر نشان کنم که، خوشگل نبودن ِ امسال با توجه به نداشتن عکاس و آرایشگاه، بی دلیل نبوده!!:دی

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

51- سفارت انگلیس همان اتوبوس!؟

من کاری به سیاست دولت بریتانیا ندارم! در مورد درست یا غلط بودن سیاست هاش هم نمی خوام صحبت کنم، فقط انگار حکایت سفارت بریتانیا هم درست شده مثل حکایت فوتبال و اتوبوس های شرکت واحد اتوبوسرانی!
دیدید وقتی مردم ایران!! می رن استادیوم آزادی برای دیدن فوتبال، چه تیمشون ببره چه ببازه شیشه ها و صندلی های اتوبوس ها در امان نیستن؟! حالا شده حکایت سفارت بریتانیا!!
دولت ایران چه خوشحال باشه و چه ناراحت! چه موضوع روز ربطی به انگلیس داشته باشه و چه نه، چه مداخله ای صورت گرفته باشه چه نه، همیشه یه عده ای رو داره که بریزتشون جلوی سفارت انگلیس!
+

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

50- زندگی نرمال با دعوا!

من چه قبل از ازدواج و چه حالا خواهان یک زندگی نرمال و عاقلانه در سایه عشق و علاقه بودم و البته هستم. از دید من تمام زوایای زندگی می تونه جذاب و پر از حس باشه. حتی بحث ها و دعواها! حتی عصبانیت هایی که گاهی در انتهاش تردید از انتخاب هست. حتی شب هایی که با بغض و حسرت به صبح می رسه. حتی شب هایی که تر جیح می دیم پشتمون رو به طرفمون بکنیم و بدون توجه به اون بخوابیم!!
من عاشق تمام زوایای زندگیم هستم. و می دونم تمام حسهای مثبتی که هست، در کنار حس های منفی پررنگ تر میشه!
اینها رو گفتم که به اینجا برسم؛
یعنی از اون روزی که من پام رو اینجا گذاشتم، دریغ از یه بحثی!! دعوایی!! بگو مگویی!! هر چی من اینجا نبودم، هفته ای یه بار اگرم دعوا پیش نمیومد خودمون به ضرب و زور راه مینداختیم که یه وقتی خدایی نکرده زندگیمون یکنواخت نشه!! اما حالا...
یه هفته ای بود که دیگه یه جورایی من رو وهم گرفته بود که نکنه زندگیمون از حالت نرمال خارج شده!! یعنی من همینطور یه بند داشتم فکر می کردم، زندگیه یه بند عاشقانه هم خوب نیستا!! هی من قربون صدقه هیس برم هی اون فدای من بشه!! اه اه!!
خدا رو شکر به یه هفته نکشیده خیال من راحت شد!! همچین دعوایی باهم کردیم که من از اینور هوار می کشیدم و هیس از اونور!! بعد هم من گوشی رو کوبیدم و اون هم! بعدش هم من نشستم اینور نقشه کشیدم که چطوری حالی ازش بگیرم که بار اول و آخرش باشه که با من بلند صحبت می کنه! و احتمالا" اون هم از اونور داشته نقشه می کشیده که شب چطور حالی از من بگیره که من خودم پا پیش بذارم برای منت کشی!!
در آخر هم نه من نقشه هام رو عملی کردم و نه اون! شب هم نه من یادم مونده بود که با هم بحث داشتیم و نه هیس یادش بود!
البته این وسط یه چیزهایی هم بی تاثیر نبود! سلام زیگزاگ!! خوبی؟!! :دی
زندگی های نرمال و رشد یافته در سایه تمامی حس ها شکل می گیرن! پس هیچ وقت از شکل گرفتن حس های منفی وحشت نکنید بلکه سعی کنید تمامی حس هاتون رو مدیریت کنید و بهشون جهت بدید!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

49- همکار یا دوست!!؟

+ هیچ چیز نمی تونه از این لذت بخش تر باشه که به جای کلید توی قفل در چرخوندن، زنگ در رو بزنی!!

+ من از اون دسته از آدم ها هستم که گذشته دیگران برام مهم نیست و تنها مسائلی که به من و آینده ام مربوط میشه برام پررنگ هست!
یادمه همون روز اولی هم که با آقای هیس از نزدیک آشنا شدم بهش یادآور شدم:" گذشته من به خودم مربوطه و گذشته تو هم به خودت! اما از حالا به بعد به هر دومون!" گذشته من که به واسطه آشنایی طولانی مدت من و هیس قبل از ازدواج، همینطوری لخت و عور جلوی چشم آقای هیس بود! یعنی اگه الان از هیس بپرسید که :" فلان تاریخ جیغ توی کدوم مهمونی با کیا آشنا شده؟" بهتر از خود من می دونه! یعنی بدبختی من یه دونه موضوع هم ندارم که هیس ازش خبر نداشته باشه!
یعنی واقعیت اینه که من ابدا فکر نمی کردم یه روزی با هیس ازدواج می کنم والا لال می شدم و براش درد و دل نمی کردم که حالا حتی اندازه یه پر مگس هم راز نداشته باشم که از مخفی کردنش لذت ببرم!!
گذشته آقای هیس هم مثل مال من! البته با این تفاوت که از اون زمان که قرار بر ازدواج شد، هیس هم شروع کرد به گفتن گذشته اش! شما حساب کن شبی یه ماجرا رو هم گفته باشه دیگه تا حالا باید ته کشیده باشه دیگه! حالا در نظر بگیرید با این پیش زمینه که من و هیس همه چیز رو در مورد هم می دونیم و خانواده هیس پیش خودشون فکر می کنن احتمالا" گذشته هیس از من مخفی هست و من هم که حساس، نباید هیچی هم بفهمم، گفتگوی پایین پیش میاد!
افرد حاضر: کل اقوم درجه یک آقای هیس به علاوه یکی از دایی های آقای هیس به همراه همسرشون!
زمان: دقیق" وسط شام خوردن!
مکان: پذیرایی خونه ما!!
پدر ِ آقای هیس!: راستی هیس!! از نازگلی!! چه خبر؟
یهو همه ساکت شدن و اول زل زدن به بابا، بعد هم زل زدن به من! انگار منتظر یه عکس العمل عجیب غریب از من بودن !
یکی از خواهر شوهرها! در حالی که نگاهش به بشقاب غذاش بود نه نگاههای دیگران!: ناز گلی نه بابا! نازپری!! دوست دخترت هیس!!
یعنی این بنده های خدا یهو رنگشون پرید! پیش خودشون داشتن فاتحه هیس و زندگیمون رو با هم می خوندن!! هیس که فهمید الانه که اونا از ترس ِ دسته گلی که پدرشوهر محترم و خواهرشوهر محترم مشترکا" آب دادن!! پس بیفتن؛ با دستپاچگی بلافاصله گفت: دوست دخترم نبود که! همکارم بود!
پدر شوهر محترم که عجیب دوزاریه کجی دارن!: نه بابا! همکار چیه؟ دوست دخترت بود!!
یه خواهر شوهر دیگه با هول: همکارش بود!!
من با نیش باز: ای بابا! چرا هول میشید!؟ من هم از این همکارا زیاد داشتم!! :دی

+ چون عده زیادی از کسانی که می خواستم عکس های مراسم عروسی من و هیس رو ببینن، موفق نشدن، بدور از لوسبازی دوباره عکس ها رو می ذارم!!
سفره عقد سال قبل +
سفره عقد امسال + و +
من و هیس سال قبل +
من و هیس امسال +

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

48- روسری، آری یا نه!؟

همیشه به این موضوع معتقد بودم که، هر شخصی توی چارچوب مسائل شخصی زندگیش، مختار به هر تصمیم و فعالیتی هست. چه هنجار و چه ناهنجار! و البته به این هم معتقد بودم که هنجار و ناهنجار توسط خود ما تعریف شده و می شه! پس همیشه امکان ویرایش مجدد تعریف هست! از دید من هیچ کاری عجیب نیست. و هر شخص برای انجام هر کاری دلایلی داره که شاید از دید من درست نباشه اما مطمئنا" از دید خودش کار درستی هست! و البته درست یا نادرست بودنش تنها باید از دید انجام دهنده بررسی بشه و نباید این انتظار رو داشته باشه که از دید دیگران هم درست باشه! هر شخص دیدگاههای خاص خودش رو داره و به خاطر داشتن دیدگاههاش ابدا" نباید سرزنش بشه! از دید من زمانی که بر این باور هستیم که پایبند به دموکراسی هستیم باید در همه مسائل به دموکراسی و آزادی بیان و افکار احترام بذاریم!
به عقیده من، یکی از مسائلی که کاملا" شخصی هست، اعتقادات دینی و مذهبی هست! از دید من دین و مذهب و هر نوع اعتقادی که در این چارچوب باشه تنها با مطالعه فردی جهت پیدا می کنه و جدای از هر گونه جهتی که داشته باشه، قابل احترام هست. من به مذهب جدای از تمامی حاشیه ها و تنها وسیله ای برای ارتقاع نگاه می کنم و هیچگاه سعی نکردم کسی رو به سمت اعتقاداتم سوق بدم! مذهب من، نه اسلام، نه مسیحیت و نه هیچ دینی، تنها انسانیتی ست که برای فهمیدنش تمام تلاش ام رو کردم! چیزی که از تمام ادیان درک کردم! و این برام کفایت می کنه. اعتقادات من در خانواده ای شکل گرفته که انتخاب در اون معمول بوده و هیچگاه سرزنشی همراهش نبوده و همین باعث شده که جسارت انتخاب و بیان افکار در من رشد کنه. این ها رو گفتم که به اینجا برسم؛
من از این متنفرم که شخصی هر قدر هم نزدیک در مورد مسائل شخصی دیگران اظهارنظر کنه و یا خیلی راحت بدون هیچ منطقی سعی کنه اعتقادات طرف مقابلش رو تغییر بده!
مامان برخلاف من به مسئله حجاب پایبند هست. و این چیزی هست که سالها همه باورش کردیم و هیچگاه در موردش بحثی نکردیم. از دید مامان ِ من! حجاب مکمل تمام مسائل مذهبی هست که بهشون معتقد هست.
من اینطور فکر می کردم که کسانی که در اروپا زندگی می کنن حداقل خیلی بیشتر از ما که در ایران زندگی کردیم و می کنیم، تمرین دموکراسی کردن اما توی این یکهفته دیدم ابدا" اینطور نیست! و البته این موضوع تنها مختص ایرانی های ساکن اینجا هست!
یعنی تو بگو اگه یه خارجی به مامان زل بزنه! یا نگاه عجیبی داشته باشه! نگاهشون به من که بی حجاب هستم خیلی بیشتر هست تا به مامان! اما امان از این ایرانی ها! توی فرودگاه باشی، توی جمع فامیلی باشی! توی مراسم عروسی باشی! خیلی اتفاقی توی سه شنبه بازار یه ایرانی ببینی! توی خونه نشسته باشی! بالاخره یکی پیدا میشه که عنوان کنه: " این روسری چیه که سرتون کردید!!؟ نمیشه درش بیارید؟" توی این مدت مامان هیچ عکس العمل خاصی نشون نداده، جز اینکه تنها توضیح داده که برخلاف خیلی ها که به حجاب عادت دارند، بهش معتقد هست! اما من با دیدگاههای خاص خودم و اینکه هیچگاه خودم و البته دیگران رو ملزم به توضیح نمی دونم، جوش آوردم! کار به جایی رسیده که خیلی محکم به آقای هیس یادآور شدم :" مسائل اعتقادی هرکس به خودش مربوطه!! یا تو این رو تذکر بده یا من تذکر می دم!"
و البته یکبار هم خدمت مادرشوهر محترم یادآور شدم که :" من فکر می کردم اینجا دموکراسی هست!! اما انگار اشتباه کردم!!"
جالب این هست که اگر توی خیابون مثلا" یه خانوم رو تنها با یه بیکنی ببینیم ابدا" عجیب نیست اما کافیه همون خانوم رو با یه روسری ببینیم،... خودتون تا آخرش رو بخونید!
با اینکه موضوع روسری مامان دیگه از اون تاب و تب اولیه افتاده و خانواده آقای هیس هیچ نوع بی احترامی نکردن و رفتار بسیار صمیمانه ای با مامان داشتن و دارن، اما این روزها به این فکر می کنم که اگر من پایبند به حجاب بودم، رفتار خانواده آقای هیس با من چطور بود؟!

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

47- غذای ایرانی مساوی ایرانی!

بالاخره منشأ بوی غذاهای ایرانی پیدا شد! قبلا" گفته بودم که این بوها عجیب کنجکاوی من رو تحریک کرده! البته موضوع فقط کنجکاوی نیست! انگار حضور یک ایرانی یه جورایی دلگرمی هست!
مامان محترمه هنوز یه هفته از اومدنشون نگذشته که، کاشف به عمل آوردن این بوهای مشکوک از کجا میاد! یه خانومی همین طبقه بالای ما، درست بالا سرمون! هستن که بیشتر از ده بار همدیگر رو دیدیم! یعنی تو بگو از چهره این خانوم اگه بشه فهمید ایرانیه! یعنی مو نمی زنه با عربها! من و هیس روی عراقی بودن این خانوم حساب کرده بودیم و اینطور احتمال داده بودیم که با یه آقای آلمانی ازدواج کردن چون اسامی روی زنگ ها به جز من و هیس و اون خانوم یا آقای ایتالیایی، بقیه آلمانی هستن!
القصه! امروز تو آسانسور مامان با همون خانوم برخورد می کنن و ... همین دیگه!
فقط می تونم بگم که در حال حاضر من بسیار شرمسارم که به هوای نبودن ایرانی توی این مجتمع! توی راهرو از انواع و اقسام الفاظ خاص!! برای صدا کردن ِ آقای هیس استفاده کردم! غافل از اینکه یکی اینجا هست که می فهمه ما چی می گیم!
+ گویا پست قبل یه جورایی سؤال برانگیز شده! من و هیس دهم آبان سال هشتاد و هفت، در ایران طی مراسمی که اقوام هیس در اون حاضر نبودن ازدواج کردیم! امسال اینجا در سالگرد عروسیمون دوباره جشنی گرفتیم تا اقوام آقای هیس در اون شرکت کنن! تا حالا شده ایران و آلمان! از طرفی چون خیلی بهمون خوش گذشته، شاید!! سال آینده هم انگلیس جشن گرفتیم!! تا بقیه اقوم آقای هیس که به این مراسم نرسیدن به اون برسن!:دی

قبل از دیدن عکس لازم می بینم این توضیح رو بدم که همه از ما عکس انداختن اما فعلا" جز همین عکس ها عکس دیگه ای بدستمون نرسیده! دیگه بد و خوبش همینه!!

سفره عقد سال قبل " حذف شد!"
سفره عقد امسال " حذف شد!"
من و هیس سال قبل " حذف شد!"
من و هیس امسال " حذف شد!"

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

46- عروسی مجدد!

بعضی وقتا همه چیز اون طور که آدم فکرش رو می کنه پیش نمیره! یعنی اگر فکر کردید وقتی دوبار جشن عروسی بگیرید، برای جشن عروسی دوم، هیچ استرسی نخواهید داشت، واقعا دچار توهمی از جنس فانتزی شدید!!
یک هفته قبل از عروسی تازه من فهمیدم موضوع عروسی فراتر از یک مهمونی هست و جدی جدی عروسیه!! اونم وقتی دستگیرم شد که دیدم خواهرشوهر محترم پیگیر مدل دسته گل عروس و فرم تزیین ماشین عروس هستن! دقیقا" از همون موقع بود که این دل و روده من همین طوری هی شروع به تاب خوردن و پیچیدن به هم می کرد و میومد تا دم دهنم و دوباره بر می گشت پایین! از یک طرف این لباس عروس که همه اصرار به پوشیدنش داشتن و من هر بار که پروش می کردم بیشتر مطمئن می شدم که امکان در رفتن زیپش روز جشن هست و از طرفی این موهای محترم! که واقعا نمی دونستم کدوم آرایشگاه برم که بتونن درست مثل عروسی سال قبل درش بیارن!! و مهمتر از همه رسیدن یا نرسیدن مامان محترمه به جشن که بیشترین استرس رو بری من ایجاد کرده بود!
خدا رو شکر دقیقا" یه روز قبل از عروسی مامان رسید اینجا! یعنی از یه طرف مامان رسید اینجا و از یه طرف همون شب مادرشوهر محترمه یهو هوس کردن جشن حنابندون بگیرن!
یعنی درست شب قبل از اومدن مامان، ساعت 12 شب طی تماسی با آقای هیس، عنوان کردن که:" فردا حنابندون هست!! شما هم بیاین!!"
من کشته مرده اینطور دعوت ها هستم! یعنی اگه کسی فکر کرده که نظر من و هیس برای مادرشوهر محترمه خیلی مهم بوده، باید بگم " عزیز من! چرا سعی نمی کنی نیمه خالی لیوان رو ببینی!! واقعیت توی همون نیمه خالی موج می زنه!"
صبح عروسی هم اگر فکر کردید من راهی آرایشگاه شدم و وقتم رو صرف ِ خوشگل کردن و شیک شدن کردم، باز باید بگم که اشتباه کردید!
ساعت یازده راهی سالن شدیم برای پهن کردن ِ سفره عقد! اونجا بود که دیدم نصف مهمون ها هم برای آماده کردن ِ سالن اومدن! :دی
خلاصه که این جشن عروسی از اولش هم یه جورایی غیر متعارف بود! بعد از آماده کردن سفره عقد راهی خونه شدیم که یه دوشی بگیریم و اگه وقت شد من یه فکری برای موها و ناخن ها و آرایشم بکنم! زحمت موها که افتاد گردن دختردایی آقای هیس! کاری ندارم که بعد از صاف کردن موها دیگه وقت نشد موها دوباره پیچیده بشه و من مجبور شدم با موهای کاملا" صاف به مراسم برم!! آرایش هم پای خودم بود که سعی کردم کاملا اروپایی باشه! ناخن ها هم که هیچی! فکر می کنم اسم اون کارهایی که روشون انجام دادم طراحی بود!
فکر کنید دارم سعی می کنم خط چشم بکشم، صد نفر پشت در اتاق خواب اومدن دنبال من که من رو تا سالن همراهی کنن! همه جورش رو دیده بودم الا این جور!
یعنی از همون اول که سفره عقد می چیدم همه بودن و فیلم برداری می کردن، تا اون آخر که من در حالی که دنباله لباس عروسی رو توی بغلم گرفته بودم و توی ورودی نشسته بودم و منتظر بودم یکی من رو برسونه خونه!!، از لنز دوربین ها و البته چشم ها مخفی نموند! حتی زمانی که لخت توی لباس عروسی گیر کرده بودم و نمی دونستم باید چطورآزاد بشم!!
برخلاف عروسی های ایران که هر کی هر قری می خواد بریزه قبل از شام می ریزه، اینجا همه بعد از شام تازه شارژ شدن برای رقصیدن! اما من همه سعی ام رو کردم که هم قبل از شام و هم بعد از شام مجلس رو گرم کنم!! حتی وقتی که موزیک کردی گذاشتن، کم نیاوردم!!
در کل این عروسی با عروسی سال قبل خیلی متفاوت بود! حتی غذاها و سالادها! حتی ماست و خیاری که من به عنوان شام خوردم! حتی بریدن و تقسیم کیک که شوخی شوخی انداختن گردن ِ من و هیس! حتی پا برهنه شدن من اواخر مراسم! حتی شاخه های گلی که من و هیس بین مهمان ها تقسیم کردیم و لبخندهایی که می زدن! حتی کادوهایی که برامون آوردن! حتی گلدون های گلی که به جای سبد گل، کارت تبریک داشتن! حتی جای تمام اقوام من که سال قبل بهترین شب زندگی من و هیس رو جشن گرفتن! روز سالگرد عروسی من و هیس، جای پدر و برادرهام عجیب خالی بود! عجیب!

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

45- از هر دری!

+ پیدا کردن یه دوست آلمانی در حال حاضر مهمترین چیزی هست که من بهش احتیاج دارم! اما چند تا مسئله این وسط هست! اول اینکه من جز کلاس زبان در حال حاضر در هیچ جامعه کوچکی حضور ندارم! اون جا هم از هر کشوری شاگرد دارن جزآلمان!! دوم اینکه، من کلا" هنوز تا حدی می ترسم با کسی که پرفکت آلمانی صحبت می کنه گپ بزنم! با صحبت کردن مشکل ندارم اما معاشرت کردن یه چیز دیگه ست! و سوم اینکه، اصلا" نمی دونم چطور و از کجا باید یه دوست آلمانی پیدا کنم!

+ من: " مهین می خواد برام دوست آلمانی پیدا کنه!"
آقای هیس:" پسر یا دختر؟!!"

+ اینروزها در انتظار شنیدن خبری هستم که شاید تنها چیزی باشه که می تونه من رو خوشحال کنه. مامان محترمه تقاضای ویزا کردن و امیدواریم برای مراسم عروسی اینجا باشن! اومدن مامان هم برای من می تونه خوب باشه و هم خودشون. یه جورایی خیالشون از بابت ِ همه چیز راحت میشه و دلتنگی های من هم کمتر!

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

44- توریست یا خواستگار!؟

یادمه دو- سه سال پیش که آقای هیس برای اولین بار تشریف آورده بودن ایران و هر روز از خروس خون صبح تا بوق سگ، ور دل ِ من و برادران محترمم تشریف داشتن و همینطوری توی محله ما میومدن و می رفتن و هر جا هم که هر کسی می پرسید "شما؟!" هنوز نه به بار بود و نه به دار! می گفتن:" داماد ِ بابای جیغ!"، یه روزی توی کوچه دوست یکی از برادران محترم ما دو تا رو با هم می بینه و از برادر محترم می پرسه :" خواهرت تصمیم گرفته ازدواج کنه؟"
برادر ما در حالی که خودش رو با سرعت تمام به کوچه علی چپ می زده عنوان کرده بوده :" نه بابا! این آقا توریسته!! خواهرم جاهای دیدنی تهران رو نشونش می ده!! "
اون آقای توریست همین آقای هیس خودمون هستن!

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

43- بی برنامه گی یا برنامه فشرده!؟

من از اون دسته از آدم ها هستم که وقتی یه کار مهمی دارن سعی می کنن بیشترین وقتشون رو به همون کار اختصاص بدن! و همین میشه که بعد از یه مدت دچار بی رمقی مفرط میشم!
وقتی دبیرستانی بودم، مهمترین کار رفتن به کلاس کنکور بود و درس خوندن. وقتی دانشجو شدم مهمترین کار ده باره خوندن کتاب های آنالیز و ریاضیات و حل کردن گسسته بود. بعد از اون شرکت توی کلاس های زبان و حسابداری و هزار و یک برنامه. یعنی کلا" من نمی تونم طوری برنامه ریزی کنم که مثلا" هم به زبانم برسم هم به مهمونی و بیرون رفتن، هم مطالعه و هم فیلم دیدن! یعنی رسما" همه چیز رو تعطیل می کنم برای کاری که ارجحیت داره.
برای همه بهترین دوران زندگیشون دوران دانشجویی هست و برای من اون دوران بدترین دوران زندگیم بود. با توجه به اینکه دقیقا مثل یه دختر دبیرستانی می رفتم دانشگاه و میومدم خونه و بعد از اون هم همیشه درگیر درس بودم و درس! حالا خدای نکرده یه وقت دچار این توهم نشید که من جز شاگردن ممتاز دانشگاه بودم با این همه درسخون بودن! نخیر!! بنده با اینکه سر کلاس جز شاگردان خوب بودم اما درست سر جلسه امتحان هیچ حرفی بری گفتن نداشتم! یعنی من نمونه کامل یه دانشجوی ممتاز با نمره به زور به ده رسیده بودم!! البته حالا نه ده ِ ده ها!! می خوام به عمق فاجعه پی ببرید! توی دوران دانشجویی دریغ از شرکت در یک تشکل یا تحصن! یا تور! یا حتی دوره های دانشجویی که هفته به هفته توی یه کافی شاپ بود! یعنی تو بگو من توی دوران دانشجویی اگه پام رو توی یه کافی شاپ گذاشته باشم! اصلا" یه قلپ!! آبمیوه با یکی از همکلاسی ها خورده باشم! رأس ساعتی که کلاسم شروع می شد توی دانشگاه بودم و بعد از پایان کلاس هم سریعا" برمی گشتم خونه!! یعنی اگه توی دانشگاه ما اتفاقی می افتاد من توی سالگرد اون اتفاق می فهمیدم چی شده! خلاصه که دوران خیلی بدی بود!
با این اوصاف هر چی اینور اونور زندگیم رو دید می زنم می بینم در کل آدمی بودم که اوقات فراغتی نداشتم که با همه وجودم ازش لذت برده باشم.
اینروزها انگار داره دوباره تکرار میشه با این تفاوت که اون زمان به واسطه تنها بودن می تونستم اون رویه رو داشته باشم ما حالا نه می تونم و نه می خوام اما متاسفانه برقرای توازن بین کارها انگار کار ِ من نیست! یعنی یاد نگرفتم!
دلم هم زبان خواندن رو می خواد، هم نوشتن، هم خواندن اینهمه کتابی که توی کتابخونه ام داره خاک می خوره، هم فیلم دیدن در کنار هیس، هم بیرون رفتن بدور از استرس ِ زبان! هم ترجمه کتابهایی که دارم و باید ترجمه بشه، هم درست کردن ِ غذاهای جدید!! هم دعوت کردن کسانی که دوستشون دارم و گذروندن شبی در کنارشون. اما واقعا نمی دونم چطور باید برای اینهمه وقت بذارم! هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر می تونم درست برنامه ریزی کنم!

42- دسته گل ِ رویترز!

جناب آقای کریستوف پلایتگین؛
ریاست محترم بازرگانی بنگاه رسانه‌ای رویترز؛
با سلام!
شنیدن
خبر اهدای جایزه محمد امین به وبلاگ نویسان ایرانی، به خاطر «تعهد، شجاعت و فداکاری آن‌ها تحت شرایط جان‌فرسا و فشارهای فوق‌العاده در حین پوشش دادن اخبار انتخابات ریاست‌جمهوری» به اندازه‌ی تلخیِ اهدای این جایزه به سرکار خانم دلبر توکلی، به عنوان نماینده وبلاگ نویسان، مسرّت بخش بود!
شکی نیست بلاگ نویسانی که در طول دوره سانسور شدید رسانه‌ها، زندگی‌شان را برای خبررسانی از وضعیت ملتهب ایران، قمار می‌کردند، شایسته دریافت این جایزه هستند، اما باید از خود پرسید که آیا بلاگ‌نویسی که حتی در این دوره، وبلاگش با موضوعات دیگر هم به روز نشده، می‌تواند شایسته نمایندگی از این قشر، جهت دریافت نشان شجاعت باشد؟!
مگر نبودند بلاگ‌نویسانی همچون سمیه توحیدلو، وحید آنلاین، حنیف مزروعی، مهدی محسنی
و… که در این راه دربند شده اند و در به در گردیده‌اند؟! آیا اهدای این جایزه، به نویسنده وبلاگ “خانه دلبر” – که به صراحت می‌توان گفت اکثریت قاطع بلاگ‌نویسان و بلاگ‌خوانان فارسی، وی را تا این زمان نمی‌شناختند! – نوعی کم ارزش جلوه دادن تلاش این عزیزان نیست؟! آیا بهتر نبود، که اصلاً این جایزه به شخص خاصی اهدا نمی‌شد تا اینکه به دم دست‌ترین فرد تعلق گیرد؟!
انتظار جامعه بلاگ نویسان ایرانی، از رویترز بیش از این‌ها بود! حداقل اینکه وبلاگِ شخصی را که به عنوان نماینده بلاگستان، معرفی کرده‌اید از نظر می‌گذراندید!
حقیر و بسیاری دیگر از بلاگ‌نویسان ایرانی، خواستار شنیدن عذرخواهی رسمی رویترز به دلیلِ خبط پیش آمده هستیم.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

41- آلزایمر ِ موضعی!

یعنی من اگر می دونستم یه فین کردن!! این همه شما رو به بحث وا مداره، مطمئنا" در مورد بقیه کارهاشون هم می نوشتم!!

این روزها من دچار آلزایمر ِ موضعی!! شدم. اونوقت هی به خودم دلداری می دم که، نه اینطور نیست.
چند روز قبل خواهرشوهر محترمه طی تماسی تلفنی من و هیس رو برای نهار دعوت کردن و قرار بر این شد که بعد از کلاس، من خودم راهی منزلشون بشم و هیس هم خودش از سرکار بیاد اونجا! یعنی حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر من باید منزلشون می بودم! نشون به اون نشون که روز تعیین شده من تا ساعت دو، خیلی خوش خیالانه توی فروشگاه دنبال کشک بودم! حالا در نظر بگیرید که نه می دونستم کشک به آلمانی چی میشه!! نه توی ورتابوخم بود و نه گوشیم شارژ داشت که زنگ بزنم از یکی از خواهرشوهرهای محترم بپرسم که " اصلا" اینا کشک دارن یا نه!" یعنی هر چی شیشه سفید رنگ می دیدم، می رفتم جلو و چند دقیقه ای بهش زل می زدم و سعی می کردم از فرم حباب های توی شیشه، حدس بزنم این کشک هست یا نه! ساعت دو دیگه ناامید شدم و رفتم خونه و وایسادم به نهار درست کردن! ساعت دو و ربع بود که تلفن زنگ خورد و هیس نگران از اونور خط :" تو چرا خونه ای؟"
من که اصلا روحم هم خبر نداشت که اون روز روز مهمونی هست :" وا!! کجا باشم پس؟"
هیس با نگرانی!:" جیغ! خوبی؟ امروز دعوت داریم! اون بنده های خدا، یک ساعته منتظر تو هستن! "
و من تازه یادم افتاد که مهمونی دعوت داشتیم!
امروز اومدم خونه و سوار آسانسور شدم. اصلا یادم نیست دکمه مربوط به کدوم طبقه رو زدم! حرکت کرد و وقتی نگه داشت پیاده شدم و یه راست رفتم ته راهرو و کلید رو انداختم تو قفل ِ در! حالا هی بچرخون! مگه در باز میشه! دوباره امتحان کردم دیدم باز نمی شه! حالا دیگه هی در رو هل می دادم و لگد هم می زدم!! اما تاثیری نداشت! نگاهم افتاد به جلوی در! دیدم ای داد! پادریمون نیست! شروع کردم غر زدن که:" هیس هی میگه اینجا دزد نیست! ببین به یه پادری هم رحم نکردن!" یهو نگام افتاد به در دیدم ای داد! پشت دریمون هم نیست! " اینا آفتابه دزدن به خدا! دیگه دو- سه یورو هم چیزی هست که به این پشت دری هم رحم نکردن!!؟" برگشتم سمت چپ ببینم پادری همسایه رو هم بردن یا اینکه اون خوش شانس بوده! دیدم پادری همسایه عوض شده! یهو حس کردم این صحنه ها چقدر آشنا هستن ها!! یهو یادم افتاد روزای اولی هم که اومده بودم همین اتفاق ها افتاده بودها!! اون موقع به جای طبقه دوم رفته بودم طبقه اول! یه نگاه به شماره آپارتمان کردم دیدم ای بابا! اینبار به جای طبقه دوم رفتم طبقه پنجم!!
حالا در مورد بقیه دست گل هام نمی خوام بگم که بعدا" آتو!! بدم دست آقای هیس! همینقدر بگم که اگه دو روز دیگه یهو دیدید ازم خبری نیست نگران نشید! یا اینجا رو گم و گور کردم و یا خودم رو!

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

40- فین کردن ِ غیر مؤدبانه!!

توصیه مهم: در صورت داشتن وضیعت مزاجی رئوف!! از خواندن این پست صرف نظر کنید!! اگر خوندی و حالتون بد شد نه به حساب بی ادبی ِ من بذار نه با ادبی ِ خودت!!
این روزها هر چی فکر می کنم می بینم خدایی ما ایرانی ها جدای از اینکه همش سرمون تو کار همدیگه هست و مدام داریم ته توی کار این و اون رو در میاریم و در کل کوله باری از معایب رو همینطوری کشون کشون روی کولمون حمل می کنیم و در آخر هم خیلی خوش بینانه فکر می کنیم یه فرهنگ دو هزار و پانصد ساله داریم که با همون مرتب می تونیم توی سر و کله بقیه ملت ها بزنیم و کلی الکی پزش رو بدیدم، یه خصلت خیلی خیلی خوب داریم و اون هم اینه که زمانی که می خوایم توی یه مکان عمومی دماغ محترممون رو بگیریم، انواع و اقسام سر و صداها رو از خودمون در نمیاریم!
اینا مثل ما بینی شون رو نمی گیرن! یعنی یه چیز مشترک با ما ندارن که آدم دلش خوش باشه!! فین کردنشون هم با ما فراق می کنه!! کم مونده دیگه من بالا بیارم!
هوا سرد شده و به همون نسبت هم سرماخوردگی ها و آب ریزش بینی ها زیاد شده. یعنی من نمی دونم کسی به اینا نگفته که مثلا" اگه سرما خوردی و دماغت کیپ شد و حالا همینطور هم هی ازش مخاط!! - یعنی این تیکه رو گفتم که بدونید من مؤدب هستم!!- راه افتاده!!، هیچ دلیل نداره از اعماق وجودت فین کنی!! آروم هم با دستمال دماغت رو پاک کنی در همین حد که آویزن نشه!! کافیه!!
یعنی امروز استادمون سر کلاس همچین فینی کرد که مو به تن من سیخ شد! یعنی فکر کردم الآنه که چشمش از دماغش بیاد بیرون!!
توی اتوبوس که نشستی مسافرین محترم برای اینکه یه وقت از سکوت خسته نشی، با فین های مداوم، کری اجرا می کنن که باید باشید و ببینید! توی اداره، توی فروشگاه، توی راهرو، توی سینما و .... یعنی هیچ جا نمی تونی این صدا رو نشنوی!!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

39- آدم های مضحک!

من فکر می کرم ما ایرانی ها تنها قومی هستیم که عادت داریم به اشتباهات دیگران بخندیم؛ اما امروز متوجه شدم باز صد رحمت به ماها! حداقل اونقدر فرهنگمون بالا هست که وقتی خودمون هم نمی دونیم، دلیلی نمی بینیم برای به تمسخر گرفتن!
توی کلاس ما یه خانوم ِ ویتنامی هست که سی و یکی و دو سالشه. با اینکه شش- هفت سالی میشه اینجا زندگی می کنه اما دریغ از یه تلفظ درست و حسابی! یعنی من موندم که چرا این " ش" روی زبون ِ این نمی چرخه! یعنی آلمانی صحبت می کنه به سبک ِ خط میخی! هیچ کدوم از این حروف رو درست حسابی نمی تونه تلفظ کنه الا " ه" که عجیب هم علاقه داره به این حرف! هر جا احساس کنه نمی تونه حرفی رو درست تلفظ کنه، به جاش یه " ه " می ذاره و خیال خودش رو راحت می کنه!
یه خانوم دیگه هم هست که برزیلی تشریف دارن و چهل و شش سالشونه! ایشون هم یه سالی میشه که اینجا ساکن هستن. واقعا" من موندم که چر این خانوم هم نمی تونه درست تلفظ کنه! باز به اون خانوم ِ ویتنامی! حداقل یه "ه" میگه! این یکی دیگه هیچی نمی گه! یعنی صحبت کردنش یه چیزی در حد غرغر کردن و زمزمه کردن هست!
یه خانوم دیگه هم داریم که سوریه ای تشریف دارن که معرف حضورتون هستن! همون خانوم عشوه خرگوشیه! که عجیب دروغگو تشریف دارن! این رو از شغل گذشتشون فهمیدم که هر بار که یکی می پرسه توی سوریه چه شغلی داشتن، شغل ایشون هم تغییر می کنه! این خانوم هم توی تلفظ بعضی حروف مشکل دارن! و البته توی صحبت کردن که هر جمله ایشون ترکیبی از انگلیسی- آلمانی هست!
حالا اینا رو داشته باشید تا اصل موضوع رو بگم!
یه آقایی تازه اومدن توی کلاس ما که لهستانی هستن. از این مردهایی که با دیدنشون به آدم حس احترام دست می ده و خودشون هم عجیب به خانوم ها احترام می ذارن. کلا" آدم کم حرفی هست. اما همون چند تا کلمه ای هم که حرف می زنه درست تلفظ می کنه!
حالا در نظر بگیرید امروز سر کلاس استاد دیالوگه اون رگ تند تند سوال کردنش زده بود بالا و فرت فرت حرف می زد و البته انتظار نداشت همه درست جواب بدن. اون سه تا خانوم نشسته بودن کنار هم و کافی بود یکی اشتباه جواب بده، ریز ریز می خندیدن! رفتارشون برای من کاملا" بی معنی بود!! یعنی کم مونده بود بلند شم برم بزنم توی دهن هر سه نفرشون! استاد آلمانی زبان وایساده بود روبرومون و به نوع تلفظ و غلط غلوت حرف زدن ها حتی پوزخند هم نمی زد اونوقت این سه تا با اون نوع حرف زدن و نوع تلفظ وحشتناک، اون هم با این سن و سال!! بی دلیل می خندیدن!
عصبانیتم وقتی اوج گرفت که دو مرتبه پشت سر هم اون آقای لهستانی اشتباه جواب دادن و خنده اون سه تا بند نمیومد! اون آقا کلاس رو ترک کرد! قبل از اینکه بره بیرون، می شد شرمندگی رو توی چهره اش به وضوح دید!
نگاه تأسف آمیزی به اون سه تا انداختم و بعد به استاد نگاه کردم. استاد هم فقط سر تکون می داد و بهشون زل زده بود!
تصمیم گرفتم اگر همچنان این رفتار ِ بی شرمانه شون ادامه داشته باشه به محض صحبت کردنشون شروع کنم به اشکال گیری!! فکر می کنم این بتونه تو دهنی ِ خوبی براشون باشه!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

38- پاییز ِ من!

پاییز اینجا، خیلی سریع داره اتفاق میوفته. آنقدر سریع که اگر لحظه ها رو از دست بدی متوجه تغییر رنگ درخت ها نمی شی!
نمی دونم این همه دلتنگی خاصیت پاییز هست یا خاصیت ما آدم ها که تا هوا کمی ابری میشه و کمی سرد، خاطرات بهمون هجوم میارن و ما خلع سلاح شده رو در روی گذشته ای وای میستیم که گاهی دلچسب هست و گاهی تلخ! گذشته ای که با همه کمرنگ شدن اش گاهی دل آدم رو می لرزونه. خاطرات همیشه از دید من اتفاقاتی بودند که هیچ دلیلی برای فراموش کردنشون نمی دیدیم. حتی اگر آنقدر تلخ بوده باشن که من رو از مسیر اصلی زندگیم دور کرده باشن. هیچ وقت سعی نکردم نه از خاطراتم فرار کنم و نه افرادی که یه روزی نقشی توی شکل دهی خاطراتم داشتن. همیشه سعی کردم به این فکر کنم که بدترین ها در لحظه اتفاق، بهترین ها بودند، حتی اگر انتخاب اشتباهی بودند! همه چیز از دید من تنها می تونه تجربه باشه برای رشد کردن در جهت هدف متعالی و نه چیزی غیر از این. به همین دلیل هم هست که هیچگاه فکر نکردم که در گذشته اشتباهی مرتکب شده باشم و یا انتخابی کرده باشم اشتباه و همیشه خودم رو مسئول مستقیم انتخاب ها و اتفاقات دونستم!
این روزها زیر و رو کردن گذشته، شده برنامه ساعات ِ بیکاری! دارم سعی می کنم نشانه ها رو کنار هم بذارم. فکر می کنم دیگه وقت این رسیده که پیدا بشه. نه چیزی که هست و نه چیزی که بود که تنها چیزی که باید!
این روزها در کنار نبش قبرهای گذشته، داشتن حالا برام مهمترین هست. حالایی که در سایه تجربیات گذشته بدست اومده. و من از داشتنش آنقدر آرام هستم که می دونم شاید اگر سه سال قبل این حالا رو داشتم تا این حد آرام نبودم.
من پاییز رو در کنار این همه آرامش و محبتی که نثارم می شه دوست دارم، حتی دلتنگی هاش رو دوست می دارم و صادقانه می پرستم. تنها...
هنوز نمی دونم این همه دلتنگی خاصیت پاییز هست یا خاصیت ما آدم ها که تا هوا کمی ابری میشه و کمی سرد، خاطرات بهمون هجوم میارن!؟

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

37- طبقه دوم از بالای هرم!

یادمه قبلا" معایب زندگی در اروپا رو یه هرم در نظر گرفته بودم که رأس و طبقه زیر رأس رو تکلیفشون رو روشن کردم! حالا می خوام به معضل دیگه ای بپردازم!!
من از اون دسته از آدم ها هستم که از حشرات نفرت دارم! حالا می خواد خزنده باشه! جهنده باشه! گوشتخوار باشه! خونخوار باشه! زشت باشه! خوشگل باشه! وطنی باشه! خارجی باشه!
یعنی تو بیا من رو بنداز جلوی یه ببر که بیاد من رو درسته قورت بده!! اما مثلا" یه هزارپا رو جلوی چشم من نیار! نه که فکر کنید اگر حشره ببینم پا به فرار می ذارم ها!! نه!! با شجاعت و پر رویی تمام وایمیستم و توی چشماش زل می زنم و بعد هم با دمپایی د ِ بکوب!! اگر هم بخواد فرار کنه د ِ بدو دنبالش تا له و لورده اش کنم! اما در همه این مراحل حس انزجار عمیقی باهام همراه هست که باعث میشه بعد از کشت و کشتاری که راه انداختم، تمام تنم خارش بگیره!! به همین دلیل چه وقتی خونه پدر محترم تشرف داشتم چه حالا که اینجا، شش دونگ حواسم جمع بود و هست که یه وقتی حشره ای چیزی پا به حریم خصوصیم نذاره!
والا روز اولی که من اومدم اینجا که هیچی! شب بود!! اما فردا صبحش پاشدم رفتم تو بالکن که ببینم منظره روبروش چی هست! همین که وارد شدم یه کش و قوسی به خودم دادم و یه کش و قوسی به گردنم که چشمتون روز بد نبینه! یهو چشمم افتاد به کنج دیوار بالکن! یه عنکبوت محترم ِ بسیار چاقی در تخت خواب دست بافتشون آرمیده بودن و به گمونم خواب پادشاه دهم پانزدهم رو می دیدن!! منو بگو! تندی دسته تی! که گوشه بالکن افتاده بود رو برداشتم و از خواب بیدارش کردم و بعد هم هیچی ازش باقی نموند! اومدم دسته تی رو بذارم سر جاش که یهو چشمم افتاد به این یکی کنج و دیدم به! به! یه عنکبوت محترم ِ خیلی فربه تر از اولی هم اینطرف لم دادن!
یعنی کله سحر اونهم دومین روز ورودم، دستای من به خون آغشته شد!
یعنی توی خیابونی! توی آسانسوری! توی جنگلی! توی کلاسی! توی توالتی! روی نیمکت نشستی! می ری گردو دزدی!! می ری تمشک دزدی! می ری عکس بندازی!! بالاخره هر جا... یه تاری ، عنکبوتی چیزی می بینی! اون هم نه عنکبوت های کوچولو موچولوی ایرانی که آدم دلش نمیومد از گل بهشون نازک تر بگه! عنکبوت هایی که هر لنگشون اندزه یه انگشت منه!
این آلمانی ها که هیچی! نه که مدافع حقوق حیوانات هستن!!اگه راه داشته باشه با عنکبوته می رن توی تخت! اما وای به روزی که یکی از اینا پاشون رو بذارن توی خونه من! با زبون خوش رفت بیرون که رفت، اگه نرفت، هرچی دید از چشم خودش دید!
فقط تنها شانسی که بر خلاف موضوع سگ، آوردم این هست که، نمی ترسم! والا عنکبوت ها دخل من رو میاوردن و من هم دخل هیس رو!!

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

36- ترس ِ جیغ!

من کلا" آدم ترسویی نیستم اما وقتی آدم وارد محیط جدیدی میشه ناخودآگاه تا زمانی که به شناخت کافی از شرایط برسه یه جورایی ته دلش یه ترس کوچولو از عدم امنیت محیط جدید هست. حالا می خواد این جابجایی از خونه به خونه باشه یا شهر به شهر یا کشور به کشور یا اداره به اداره یا حتی محل تحصیل به محل تحصیل و الی آخر!
در نظر بگیرید توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کنی اونهم با اون جمعیت و فرم معماری خونه ها که همسایه کناریت وقتی توی حمومش داره آواز می خونه انگار داره وسط پذیرایی شما براتون هنرنمایی می کنه؛ و البته با توجه به اینکه از تمامی سوراخ سنبه های شهر هم با خبری و در کل به همه چیز احاطه داری!! - البته بگذریم از این مدت که آدم تو خونه اش هم امنیت نداشت!- بنابراین ترسی هم از محیط نداری! حتی با وجود اینکه هیچ مرجع قضایی در تهران، امنیت کامل شهروندان رو تایید نمی کنه! اما باز انگار ته دلت خیالت راحت هست.
بعد یهو بلند بشی بیای یه جایی که هیچ بک گراندی ازش نداری جز فیلم های ترسناکی که همیشه یا توی جنگل هاش یه اتفاقی می یوفته یا توی آسانسورهاش و یا وقتی تو خونه نشستی یهو از در و دیوار یه موجود ناشناخته میاد بیرون و کاش درسته قورتت بده!! تیکه پارت می کنه و بعد هم می ره!! من هم که کلا" دارای یه ذهن پویا که خدا رو شکر به واسطه دیدن بیش از حد اینطور فیلم ها همینطور یه بند داره فلش بک می زنه به صحنه فیلم ها و ...
البته حضور داشتن در یه خونه ای که در یه منطقه کم رفت و آمد قرار داره و اکثر کسانی که درش ساکن هستن افراد مسنی هستن که نگاهشون روی آدم مکث می کنه و داشتن یه آسانسور که حضور توی اون، حس بده اتفاق شوم رو به آدم تزریق می کنه و داشتن زیر زمینی که انباری ها در اون قرار دارن و البته انباری هایی که انگار با چوب جعبه گوجه فرنگی!! ساخته شدن و مهمتر از همه با جنگل دقیقا دوازده قدم فاصله داشتن!!! رو هم نمیشه نادیده گرفت!
یعنی بیشترین ترس من اینه که وقتی توی آسانسور هستم یهویی آسانسور اشتباهی بره زیرزمین!! یا اینکه یهو وقتی درش باز میشه، یکی از اون مرده هایی که توی اکثر فیلم ها با لباس های مندرس از قبر بیرون میان، جلوی در آسانسور باشه!! یا وقتی شب ها ساعت ده شب به بعد می رم بالکن تا لباس ها رو روی رخت آویز پهن کنم یهو از آسمون و البته از طرف جنگل موجود عجیبی بهم حمله کنه! حالا کاری ندارم که اینجا امنیت هست و در و پیکر خونه ها به واسطه همین امنیت همیشه باز هست و دلیل منطقی برای ترس وجود نداره اما به هر حال ترس من پابرجا هست! البته توی این مدت سعی کردم کمی شجاعتم رو تحریک کنم و منطقی با ترس ام برخورد کنم، توی خیلی از قسمت ها هم موفق شدم اما ترس از آسانسور و زیر زمین رو هرطور هم سعی می کنم بهش منطقی فکر کنم نمیشه!
فکر کنم صد سال دیگه هم بگذرده باز من از این دو تا مورد بترسم!

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

35- شوهر فارسی یا آلمانی؟

من از اون دسته از آدم ها هستم که تعصب خاصی نسبت به زبان فارسی دارم! - از وبلاگم کاملا" معلومه!!- ساده تر بگم، صرف فعل ها و استفاده مناسب از کلمات در جایگاه خودشون و همچنین داشتن دایره لغات گسترده، واقعا برام مهم هست! یعنی اگر می خواید مرگ تدریجی من رو با چشمای خودتون ببینید، کافیه وقتی داریم صحبت می کنیم، چهار پنج تا فعل رو اشتباه صرف کنید و کلمات رو در جای خودشون قرار ندید! با همین نسخه می تونید با خیال راحت برید دنبال خرید لباس مشکی! البته قبل از پیچیدن نسخه خریدتون رو بکنید که بعدش فرصتی نیست!!
حالا فکر کنید یکی با این حساسیت، با یکی مثل آقای هیس ازدواج کنه! یعنی کسی که در تمامی دوران قبل از تأهلش، خارج از منزل همیشه آلمانی صحبت می کرده و وقتی هم که منزل بوده یا پای سازهاش بود، یا پای کامپیوتر و البته ترانه سرایی هم می کرده اما زمانی که می خواسته فارسی صحبت کنه، مثل پسر بچه های سرتق، به تمامی دستور زبان فارسی دهن کجی می کرده!
یادمه اولین باری که تلفنی با آقای هیس صحبت کردم، نوع صحبت کردنش رو زدم به حساب ِ استرس و اینکه چون صدا مرتب قطع و وصل می شد پس من احتمالا" نصفه کلمات رو نمی شنیدم! بعد که با مامان محترمه تلفنی صحبت کرد! مامان عنوان کردن که :" جیغ! هیس چرا اینطوری فارسی صحبت می کنه!؟ معلومه توی این مدت اصلا روی فارسی صحبت کردنش کار نکرده!"
از همون موقع من فهمیدم که عجب راه ناهمواری پیش رو دارم!! یعنی عین دو، سه سال، من روی فارسی صحبت کردنه هیس کار کردم!! یعنی امکان نداشت سه تا جمله صحبت کنه و دو، سه تا اشکال ِ دستوری ازش نگیرم! البته نه که کلا" خیلی با استعداد هست، همون اولین باری که اومد ایران و با خانواده من روبرو شد، مامان خانوم عنوان کردن که :" جیغ! خیلی بهتر صحبت می کنه!!"
همین یه جمله کلی به من دلگرمی داد و باعث شد که هر چی بیشتر رو اعصابش راه برم و ازش اشکال بگیرم! یعنی من هم کلا" کنه!! ول کن نبودم که! وسط یه بحث جدی، وسط شوخی، وسط حرف های بیب دار! توی تنهایی، توی جمع! کافی بود " واو" رو جابجا بگه! سریع گوشزد می کردم! خلاصه که این آخری ها دیگه کار به جایی رسیده بود که هیس از من غلط می گرفت!- البته نه که کلا اعتماد به نفس بالایی داره!!- دیگه کم کم داشتم به بازنشستگی و افتخار کردن به خوب فارسی حرف زدن شوهر فکر می کردم که یهو دیشب دیدم ای دل غافل! باز دوباره افتاده روی دندهء فارسی حرف زدن به سبک ِ آلمانی حرف زدن ِ ترک های آلمانی تبار!
اون قدیم ها!! نه که در کنار هم نبودیم، الزاما" و اجبارا"!! شبی دو، سه ساعت تلفنی صحبت می کردیم! اما حالا که کنار هم هستیم، یا در کنار هم شبکه های آلمانی زبان رو زیر و رو می کنیم و یا همدیگر رو!! بنابراین فرصتی برای فارسی صحبت کردن نیست!!
یعنی دیشب، کم مونده بود خودم رو از سقف آویزن کنم!! چند سال خون ِ جیگر بخور، شوهر فارسی زبون تحویل جامعه بده!! اونوقت طی دو ماه اون هم به واسطه کم فارسی حرف زدن همه رشته هات پنبه بشه!
+ گفته بودم هر کی از درِ کلاس بیاد تو، یه راست میاد میشینه بغل دست ِ من؟! باز شاگرد جدید اومد و با اینکه دیگه بغل دست ِ من هیچ جایی نبود اما من موندم چطوری خودش رو این وسط جا داد!! یعنی از فردا رسما" می خوام یه پلاکارد ( پلاکارت!) بذارم جلوی میزم :
" دوست محترمی که از در میای داخل! هر قدر هم باریک باشی دیگه جا نمی شی!! زور نزن لطفا"!! "

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

34- یادی از دیروز!

من به نشانه ها اعتقاد زیادی دارم. کافیه در شرف انجام دادن ِ یه کار حیاتی باشم، اما یهو حس کنم نباید این کار انجام بشه! انجام نمی دم! حالا التماس کنن، خواهش کنن، منطقی برام توضیح بدن! انجامش نمی دم. دقیقا مثل بیرون رفتن ام هست! یعنی کافیه حس کنم من نباید از خونه خارج بشم، امکان نداره از خونه خارج بشم!
امروز هم درگیر همین حس ها بودم. با اینکه امروز مبحث مهمی آغاز می شد و من می دونستم به واسطه تسلطی که دارم می تونم از فرصت استفاده کنم و بقیه رو مجبور به کنتاکت کنم و البته هر چه بیشتر خودم رو در دل ِ مبارک استاد جا کنم!! اما نرفتم! تا ساعت ده توی جام وول خوردم و بعد از صبحانه هم روی کاناپه یه لم دادم و به این فکر کردم که سال قبل در چنین روزهایی چه درگیری هایی داشتم! هم نگران برگزاری ِ مراسم بودم و هم نگران به هم خوردن ِ مراسم! نه که سال قبل هر چی اتفاق ناگوار بود یهو پشت سر هم برای خانواده آقای هیس افتاد! عدم حضور هیس و فشار روحی که بروم بود. سر و سامان دادن به تمامی مراسم که تنها به عهده من و مامان بود و مسائل حاشیه ای که توی اکثر عروسی ها مشترک هست.
بعد یهو دلم برای ایران تنگ شد و یاد دوستان کردم! خدا رو شکر موبایل هیچ کدومشون هم آنتن نداد که بهشون یادآور شم که به یادشونم! نه ساقی و نه مائده! مامان محترم هم که جواب نمی دادن!
بعد بی مقدمه یاد آخرین بارهایی افتادم که انقلاب رفتیم. یاد اون همه کتاب و کیف آرشیو و بوم و بند و بساط دیگه ای که، از سر و کولمون آویزون بود. یاد کافه همیشگی که چند ساعتی از وقتمون رو اونجا می گذروندیم. یاد اون دو تا لیوان بزرگ آب زرشک افتادم که بعد از اون دو تا لیوان بزرگ آب طالبی، به زور می خواستیم بخوریمش!
مزه آب زرشک توی دهن ام پیچید! و گرمای اون محبتی که بود. سال قبل این روزها وسط اون همه استرس و نگرانی، تو بودی و حالا هم این روزها باز یاد تو هست. شاید دور باشی اما هستی.
+ آب زرشک درست کردم! با یاد همه خاطرات خوب می نوشم!!

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

33- دغدغه دیگران!

+ بالاخره با کلی ترس و لرز لباس عروسم رو تن ام کردم! خدا رو شکر اندازه ست، فقط انگار یه کم دارم توش می ترکم!! که اون هم به امید خدا با تلاش شبانه روزی درست میشه!
این روزها برخلاف خواهرشوهر محترم که دغدغه عروسی من و هیس رو دارن، من دغدغه زبان و برنامه ریزی برای هدف ام رو دارم و ابدا" هم تمایلی ندارم که افکارم رو در جهت دل نگرانی های ایشون هدایت کنم! شاید برای اولین بار باشه که خیلی راحت برنامه ای که مستقیما" به من مربوط میشه رو با کمال میل به دیگران محول می کنم. و حتی سعی می کنم خودم رو خارج از دسترس نشون بدم تا مبادا استرس های ناشی از تدارک جشن، باعث ِ عدم تمرکزم بروی زبان بشه.
+ برای اولین بار بعد از یه کابوس تلخ شبانه، بودی. این لذت بخش ترین لحظه از با هم بودنمون بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

32- بهشت گردی!

قبلا گفته بودم شهری که من درش ساکن هستم یه شهر توریستی هست. یعنی میشه گفت تمام جذابیت هایی که توی گوشه گوشه آلمان هست، میشه یکجا اینجا پیدا کرد. از مجسمه های غول پیکر و ساختمان های قدیمی و معماری عجیب کلیساها گرفته تا جنگل های بکر و دریاچه زیبای بُدن ز ِ ( boden see) و ... .
همین دم در خونه ما!! البته با ماشین حدودا ده - بیست دقیقه ای فاصله داره!! یه جایی هست به اسم جزیره گل ها (Insel mainau)، بهش میگن بهشت آلمان. از همون روز اولی که من پامو گذاشتم اینجا، بعد از پیگیری مصرانه همه در مورد شنا کردنه من توی دریاچه، مورد بعدی که همه روش حساس بودن، رفتن من به همین بهشتشون بود! من و هیس هم هی نرفتیم هی نرفتیم تا اینکه الانه دم سرمای زمستون یهو عزممون رو جزم کردیم که بریم. خلاصه دیروز کله سحر توی تخت از این دنده به اون دنده می شدیم که یهو احساس کردیم هوا آفتابیه! مثل فنر از جا پریدیم و بعد هم راهی شدیم!
شاید اگر همون روز ِ اولی که اومدم اینجا به جزیره گل ها می رفتم برام خیلی جذاب تر بود تا حالا که توی این مدت هم کنار دریاچه ولگردی هامو کردم و هم توی عمق جنگل های اینجا و انقدر گل و بلبل دیدم که دیگه دیدن این همه گل در یکجا همچین به وجدم نیاورد! البته وقتی اینا رو به آقای هیس می گفتم، بهم یادآور می شد که الان دیگه ابتدای پاییز هست و بیشتر گلهایی که توی تابستون اینجا هستن الان وجود خارجی ندارن! به هر حال که دیروزمون در این جزیره گذشت!
اینجا یه جایی داشت به اسم تالار پروانه!
والا ما ایران که بودیم پروانه های ایران رو باید یه چند کیلومتر دنبال می کردی که شاید پروانهِ خسته بشه و یه جا بشینه و تو بتونی یه نیم نگاهی بهش بندازی اما پروانه های اینجا! دست هم بهشون می زدی جم نمی خوردن از جاشون!
+ و +
یه جایی بود به اسم تالار پرندگان! اما دریغ از یه پرنده که من اونجا دیده باشم! اما تا دلتون بخواد اونجا دم و دستگاه عرق گل گیری و شراب سازی بود!
دیروز به مناسبت فستیوال اکتبردر کاخی که در جزیره گل ها هست، برنامه بود و یه عده ای با لباس های قدیمی اونجا حاضر بودن!
+ و + و +
والا یه خانوم و آقای محترمی برهنه روی نیمکت نشسته بودن، با هر دوشون عکس انداختم اما از گذاشتن عکسی که با آقاهه انداختم به دلیل بیش از حد پیدا بودن جاهای بی ناموسی!! معذورم!
+
اول از این بالا عکس انداختیم! +
بعد رفتیم از پایینش عکس انداختیم! البته من نشسته بودم و ابدا هم قصد بلند شدن نداشتم و ملتی هم که اونجا حاضر بودن، از من و منظره با هم عکس مینداختن! البته اجبارا"
+
ملت از گل و بلبل عکس مینداختن، ما هم از بر و بیابون!
این هم عکس هایی از مناظر. البته قبلش از اینکه همچنان من و هیس در عکس ها حضور پر رنگ داریم پوزش می طلبم!
+ ، + ، + ، + ، +
والا این رو گذاشته بودن و گفته بودن اگر از اینجا عکس بگیرید منظره میشه عکس کنار دریچه! و این شد!