۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

8- سفرنامه جیغ!

صدای من را از ناکجا آباد می شنوید!
با خودم قرار گذاشته بودم تا کامل جا نیفتادم چیزی ننویسم اما با یه دو دو تا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم که با اون حساب باید یه چند سالی اینجا رو تخته کنم! البته منظورم در ِ اینجا هست!! و حالا بشنوید از سفرنامه اینجانب!
طی یک عملیات متحیر الوقوع!! پرواز شانزده مرداد من کنسل شد و افتاد نوزدهم!! عمرا بگم ماجرا چی بود ! یعنی اگه بگم تا عمر دارید و عمر دارم هر وقت بخواید سفر هوایی کنید یاد من میوفتید و هر هر بهم می خندید! فقط همینقدر بدونید که بعد از گودبای پارتی، یه اتوبوس آدم!! دنبال من اومدن فرودگاه که مطمئن بشن من می رم دیگه!! از خود خونه ملت اشک ریختن و من هم برای دل بقیه و مسائل سیاسی!! پا به پاشون گریه کردم! اما یک ساعت بعد همون یه اتوبوس آدم!! به همراه من با نیش باز برگشتیم خونه!! نوزدهم کله سحر دیگه بی حرف پیش ما رو دوباره راهی کردن! البته اینبار یه اتوبوس شده بود یه ون!! بالاخره بعد از کلی ماچ و بوسه و انواع و اقسام آرزوها، سوار هواپیما شدم! البته بماند که همه فکر می کردن امکان دوباره کنسل شدن ِ پروازم هست! به همین خاطر تا هواپیما پرواز نکرد از فرودگاه نرفتن!!
کلا" نه که من کلی خوش شانس هستم، بر همین اساس، آخرین صندلی هواپیما در آخرین ردیف درست دم در سرویس بهداشتی نصیبم شده بود!! به قول دوستان اهل سفر " جای من روی بوفه بود!!!" البته تنها شانسی که آورده بودم این بود که کنار پنجره بودم! کنار من خانومی حضور داشتن که هم صندلی خودشون رو داشتن و هم نصفه صندلی من رو! وقتی کنارشون نشستم تازه فهمیدم این خوش هیکلی هم به کار میاد ها!!! این خانومه کناری ِ من!! تمام مسیر پنج ساعت و ده دقیقه ای با تاخیر رو یک بند ام پی تری پلیر در گوش مبارک داشتن و هر نوع خوراکی هم که مهماندارها تعارف می کردن ابتدا به ساکن!! بو می کرد! یعنی من مدام یاد رامکال میوفتادم! یک ساعت به نشستن مونده بود که یهو توالت رفتن!! صفی شد!! و عجیب این بود که خانومها همه توی صف بودن! هر کی می رفت داخل، حجاب داشت! میومد بیرون هیچی نداشت!! شویی بود ها! من اما تمام سعی خودم رو می کردم که جنبه از خودم نشون بدم و حد اقل پام رو روی زمین بذارم بعد یهو لخت و عور بشم!! که البته اگر حداقل روسری مبارک رو برداشته بودم، توی پاس کنترل کمتر گیر می دادن! خلاصه پرواز نشست و من همونطور با روسری نیم وجبی و کت یک چهارم وجبی و شلواری که از تنگی کم مونده بود دکمه اش بپره!! و کیف چرمی ژرنال عروسی به دست راهی پاس کنترل شدم!! دو بار بازخواست شدم! نمیدونم چهره ام غلط انداز بود یا فرم لباس پوشیدنم که حتی بعد از تحویل گرفتن بار هم بازخواستم کردن! دو تا از مامورهای فرودگاه گیر داده بودن که چقدر ارز همراهت هست! حالا من هم با صداقت! کیف پولم رو درآوردم دادم دستشون! یه نگاهی بهش انداختن و برگردوندن بهم و گیر دادن به کیف ژورنال عروسم! نه که بیشتر به کیف اسناد و حمل پول!! می مونه تا ژورنال! بازش کردم و ژورنال رو جلوشون گذاشتم! و توضیح دادم که چی هست! چندتایی از عکس ها رو دیدن خیالشون راحت شد که پول زیادی همراهم نیست!
همین که اومدم بیرون یهو دیدم یکی فرتی پرید بغلم کرد و د ِ ببوس!! هیس بود! بعد هم خواهرشوهر محترم و همسر محترمشون! البته همسرشون در حد دست دادن بود! بعد هم بار ِ فریت شدم رو تحویل گرفتیم و بعد هم رفتیم خونه! دقیقا همون شب منزل مادرشوهر محترم به مناسب ورود بنده!! مهمونی گرفته بودن و کلی تحویلمون گرفتن!!
از اون روز تا امروز، مدام منتظر این هستم که بگردم ایران!! کنار اومدن با این موضوع که مِن بعد اینجا باید زندگی کنم کمی سخته! طول می کشه تا توی ذهنم حک بشه ایران حالا حالا ها نه!
این بود سفرنامه جیغ!

۸ نظر:

نسرین گفت...

رسیدن بخییییییییر . دلمون پوکید به شنیدن یه ذره جیغ . خدا رو شکر الان ناکجا آباده آباد شد با ورود تو .

سعید(زیر تیغ) گفت...

سلام خانم جیغ عزیز
خیلی خیلی خوشحال شدم از اینکه سالم رسیدی و در آغوش همسر جان ....
منظورم همون احوال پرسی و این حرفا بود
امیدوارم با همه سختی های که کشیدی واسه این مسافرت روزهای خوبی نصیبت بشه که تلافی کنن
به امید دیدار و رسیدن کتابهات

غزلك گفت...

به سلامتي.
رفتن از يه شهر به شهر ديگه جا افتادنش كلي طول ميكشه.چه برسه به يه كشور ديگه.
بالاخره عادت ميكني.

خانوم آسموني گفت...

سهلام
سفر بخير
خدا رو شكر كه صحيح و سلام رسيدي...
ايهين
اميدوارم اين قذه خوش بگذره كه يواش يواش برات عادي بشه
بوس بوسي

رها گفت...

residanet bekheyrrrrrrrrrrrrrrrr baba bikhial be doori az vatan ham adat mikoni....hala mage che tohfeiee hast makhsusan ba in presidente germimoon !!!!!!ishala zoodtar ap mikoni dige ha ???

خانوم بستنـــــــــــــــــــی گفت...

آخــــــــــــی خداروشکــر که سلامت رسیدی..من همش فک می کردم اونجــا تنهــایی حالا خوشحالم که تنهــا نیستی و خاندان همســرت هستن..

به دوری هم عادت می کنی..سخت نگیـــر بــانو :*

ماه مون گفت...

دوری سخته حتی اگر توی کشور خودت باشی ولی از خانواده دور...
.
فرودگاه رفتنتون رو هم می تونم مجسم کنم یعنی رفتن داداش و زن داداشم اومد جلو چشمام.
هرجا هستی موفق باشی

گلابتون و گلابی گفت...

عزیز دلمیییییییییییییییییییی
خدا رو شکر سالم و سرحالی و در کنار هیس .
فعلا هیس رو بچسب ... ایران رو بیخیال !!!! ( الان من تورو آدم فرض کردم دیگه ؟!!!!)
بوس بوس