۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

55- هفتهء گل و بلبل!

+ خدا رو شکر من و هیس، زن و شوهری استعداد بسیار زیادی توی مریض شدن و چشم زدن خودمون داریم! یعنی کافیه الآن من جلوی آینه قدم رویی کنم و یه کم از سر و صورت و هیکل و سُر و مُر و گندگیم تعریف کنم! یعنی به شب نرسیده دراز به دراز میوفتم و از فرداش هم باید دنبال دوا درمون جوشهای صورت و ورم دور چشم و رژیمی باشم که قلنبه سلنبه هایی که از شب قبل همینطور از گوشه کنار هیکلم زده بیرون، روبه راه کنم!
هیس هم که بدتر از من! کافیه دو تا فیگور بگیره و هی قد و بالاش رو به رخ من و آینه بکشه و فین فین کردنه من رو به باد تمسخر بگیره، اگه کسی فکر کنه تا یک ساعت بعدش هیس هنوز روی مبل لم داده و داره پسته می خوره و کانال های تلویزیون رو عوض می کنه و هنوز به فین فین ِ من می خنده، مدیون من و خودشه!!
یعنی خدا به من و هیس نفری یه جفت چشم ِ شهلایی داده که همچین روی خودمون دو تا، شور هست که دیگه من یکی جرات نمی کنم حتی خیال کنم روبراه هستم!
وسط بگیر ببنده آنفلانزای من بود که یهویی هیس به خاطر نه یک مشت دلار که فقط یه قلپ! آب ِ سیب، راهیه بیمارستان شد! توی چند ساعت همچین اعصابی از من س..س شد که منی که توی اینطور شرایط امکان نداره اشکم سرازیر بشه، اشکی میریختم که بیا و ببین! یعنی اون وسط همه باید هیس رو ول می کردن میومدن من رو آروم می کردن!!
نمی بخشمتون اگه یه وقت فکر کنید این گریه زاری ها به خاطر هیس بوده!! یعنی از اون اولش که هیس حالش بد شد من داشتم به هوای خودم و اینکه حالا اگه حالش بدتر بشه من با ندونستن زبان چه خاکی باید به سر کنم، اشک می ریختم تا اون آخرش که روی تختمون دراز کشیده بود و مثلا" براش خاطره می گفتم که شاید داروهایی که تزریق کرده بودن اثر کنه و بتونه بخوابه! !
در حال حاضر هم من خوبم، هم هیس و البته تا یه مدت طولانی مصرف آبمیوه رو توی خونمون ممنوع کردم!

+ برادر محترم به آقای هیس:" هیس جان! برات اینجا، یه گالن آب ِ سیب گذاشتم کنار!!"

+ یعنی این هفته اتفاق غیرمنتظره هست که از در و دیوار می باره! این چند روز، دل خودم رو مرتب می ذارم کنار دل ِ ساقی و نگرانتر می شم! فقط دعا می کنم سعید سالم برگرده.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

54- آنفلانزای جک و جونوری!

من از بچه گی با اینکه ریزاندام نبودم اما در کل بنیه ضعیفی داشتم تا جایی که کافی بود یکی توی یه جای شهر یه شمعی فوت می کرد یا پشت تلفن فوت فوت بازیش گل می کرد، من اینور شهر همچین عطسه ای می کردم و سرمایی می خوردم که بیا و ببین! در کل من به آقای پدر رفتم! اون هم مثل من از 6 ماه پاییز و زمستون، یه ماه از بهار و یه ماه هم از تابستون قرض می گیره و سرماخورده است!
امسال با توجه به اینکه اینجا به جای شش ماه سرما، یازده ماه سرما هست، من به محض اینکه پام اینجا رسید بدون معطلی واکسن آنفلانزا زدم که مثلا" سرما خوردگی رو غافلگیر کنم، غافل از اینکه امسال علاوه بر اون همه جک و جونورهایی که هر ساله آنفلانزاشون رو مثل بقیه مزایاشون اعم از گوشت و لبنیات و شیر و کود!! تقدیم ما می کردن، خوک محترم هم عرض اندامی کرده و از سر ِ چشم و همچشمی با بقیه حیوانات، عطسه ای کرده و ویروسی ول کرده و حالا بیا و ببین!
یک هفته پیش، همون آقای لهستانی که معرف حضورتون هستن!! یهو آنفلانزا گرفتن و رنگ و رویی به هم زدن و بعد هم یهو نیومدن! من هم که کلا" حساس و البته داری یک ذهن کاملا" فعال!! با توجه به اوضاعی که اون بنده خدا روز آخر اومدنش به کلاس داشت، سریع نتیجه گیری کردم که " آنفلانزای خوکی گرفته!!" .درگیر نتیجه گیری ها بودم که یهو حس کردم حالم خوب نیست. یه چند روزی نرفتم کلاس! یعنی توی اون چند روز من بیشتر از اینکه از ضعف آنفلانزا حالم بد باشه، از ترس این جناب ِ خوک حالم بد بود!
وقتی چند روزی گذشت و دیدم هنوز زنده ام!! نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت به ادامه دوران نقاهتم فکر کردم!  
اما انگار این آنفلانزایی که من گرفتم یه آنفلانزای معمولی نیست چون این چند روز وضعیت جسمی من به صورت یک نمودار ِ سینوسی متناوبا" یا مناسبه یا غیر مناسب! کلاسمون هم که خدا بده برکت! هر روزی که من اونجا هستم، یکی بالاخره پیدا میشه که یه عطسه ای بکنه و با این کارش نرفتن من به کلاس فردا رو تضمین کنه!
در حال حاضر دو تا موضوع هست که باید برام روشن بشه! اول اینکه این آنفلانزایی که من گرفتم مالِ کدوم جک و جونور هست!؟ و دوم اینکه، اگر اوضاع بخواد به همین منوال ادامه داشته باشه، چند سال طول می کشه که دوره شش ماههء کلاسِ من تموم بشه؟!

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

53- یادآوری ِ ذهنی!

من کلا" از اون دسته از آدم هایی که بدون هیچ مقدمه ای تصمیم می گیرن یهو با آدم صمیمی بشن، فراری ام! به عقیده من برای هر صمیمیتی زمان لازمه و افکار مشترک! و هر چیزی خارج از این دو به نظرم غیرعادی میاد! به همین دلیل هم هست که تعداد دوستانی که دارم از انگشتای دو تا دستم هم کمتره!
البته منظورم از دوست کسانی هست که با توجه به نزدیک شدن ِ سال ِ 2010!! رفیق سولاریوم و گیریل هم، باشیم! و الا کسانی که همینطوری با هم سلام علیکی داریم و سالی، ماهی، اگه وقت بشه یادی از هم بکنیم که زیاد دارم! البته دوستان وبلاگنویس شامل این بحث نمی شن!
هیچوقت برای من، ارتباط برقرار کردن از نوع نزدیکش کار دشواری نبوده اما خودم سعی کردم اینکار رو دشوار کنم! من بر این باور هستم، زمانی که من تصمیم می گیرم وقتم رو در کنار کسی بگذرونم، اون شخص باید در دیدگاهها و افکار و البته اهدافش تا حد زیادی فرد ِ با ثباتی باشه.
از دید من برای تداوم یک ارتباط جدای از صرف وقت و انرژی زیاد باید نگاه بازی داشت. و البته این تداوم تنها از راه ارتباطی دو جانبه و تلاشی دو طرفه به دست میاد! هر ارتباطی در ابتدا شکننده هست و دو طرف باید مراقب خیلی از رفتارهاشون باشن! البته هر کس روشی داره و روش من میشه گفت یه روش باز هست! یعنی راحت برخورد می کنم که طرف مقابلم احساس آرامش کنه و بعد سنجش شروع میشه! ابدا" سعی نمی کنم از راه سیاست برای شناخت وارد بشم اما سعی می کنم خوب ببینم و خوب بشنوم! و کافیه تعداد اشتباهات طرف مقابلم بیشتر از حد نسابی باشه که تعیین کردم! خیلی راحت همه چیز رو تموم می کنم! 
به عقیده من هر نوع ارتباطی صرفا" نباید تنها یه ارتباط باشه بلکه باید هدفی رو پیگیر باشه! 
این ها رو نوشتم که به خودم یادآور بشم که چیزی در من تغییر نکرده حتی با توجه به تغییر محیط و ارتباط ها!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

52- خوشگلی ِ با دلیل!

کارت هایی که ما برای جشن عروسیمون بین مهمانان پخش کردیم دو دسته بود! برای مهمانان ایرانی کارتهای ساده ای که من از ایران آورده بودم در نظر گرفته بودیم و برای مهمانان آلمانی، کارتهایی که من و هیس درست کرده بودیم و روی کارت همین عکسی بود که چند پست پایین تر گذاشتم! 
یکی از دوستام قراره به زودی با یه آقای آلمانی ازدواج کنه! دوست من که ایران تشریف داره اما برای نامزدش که اینجا هست و چند تا شهر اونطرف تر از ما زندگی می کنه، کارت عروسی فرستاده بودم که هم با عروسی های ایرانی آشنا بشه و هم اینکه قبل از آمدن دوستم به آلمان، باب آشنایی من و هیس با نامزدش باز بشه.
قرار بر آمدن این آقا به عروسیمون بود و روز عروسی هم چشم من به در خشک شد و با هر آلمانی هم که سلام و علیک می کردم اول حساب رو به این می ذاشتم که، میشاییل هست که عجیب با عکس هاش فرق می کنه!! خلاصه که اون شب، نامزد دوستمون به عروسی ما نرسید و پیامی هم که در اون از عدم حضورش عذرخواهی کرده بود، به ما نرسید.
چند روز پیش دوستم تماس گرفته و احوال پرسی و تبریک برای ازدواج مجدد!! و دوباره عذرخواهی از نیامدن نامزدش که گویا هتلی برای اون شب پیدا نکرده بود و ... یهو برگشته می گه:" میشائیل خیلی از تو خوشش اومده! از وقتی این عکس ِ روی کارت عروسیتون رو دیده، هی از من می پرسه:" همه دخترای ایرانی انقدر خوشگلن؟!" منم بهش گفتم:" نه بابا!! این دوست ِ من انقدر خوشگله!!"
من هم کلا" نه که زیاد اهل تعارف و این حرفا نیستم نه گذاشتم و نه برداشتم به دوستم گفتم:" چرا دروغ گفتی؟؟! این بنده خدا فکر می کنه عروس های ایرانی، مثل عروس های اینجا از حموم یه راست می رن وسط مهمون ها!! حالا کاری ندارم که من پارسال هم یه آرایش اروپایی داشتم و چهره ام تغییر نکرده بود اما به میشاییل بگو:
اون عکس مال پارسال هست و به قول هیس، اگر با یه آرایشگاه رفتن هشتصد هزار تومنی و یه لباس عروس یک میلیون و ششصد هزار تومنی و عکاس چهارمیلیون و هشتصدهزار تومنی قرار بود انقدر خوشگل نشم که دیگه هیچی!!"
این رو گفتم که هم تشکری کرده باشم برای لطف همه اونهایی که ابراز لطف کرده بودن و هم اینکه خاطر نشان کنم که، خوشگل نبودن ِ امسال با توجه به نداشتن عکاس و آرایشگاه، بی دلیل نبوده!!:دی

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

51- سفارت انگلیس همان اتوبوس!؟

من کاری به سیاست دولت بریتانیا ندارم! در مورد درست یا غلط بودن سیاست هاش هم نمی خوام صحبت کنم، فقط انگار حکایت سفارت بریتانیا هم درست شده مثل حکایت فوتبال و اتوبوس های شرکت واحد اتوبوسرانی!
دیدید وقتی مردم ایران!! می رن استادیوم آزادی برای دیدن فوتبال، چه تیمشون ببره چه ببازه شیشه ها و صندلی های اتوبوس ها در امان نیستن؟! حالا شده حکایت سفارت بریتانیا!!
دولت ایران چه خوشحال باشه و چه ناراحت! چه موضوع روز ربطی به انگلیس داشته باشه و چه نه، چه مداخله ای صورت گرفته باشه چه نه، همیشه یه عده ای رو داره که بریزتشون جلوی سفارت انگلیس!
+

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

50- زندگی نرمال با دعوا!

من چه قبل از ازدواج و چه حالا خواهان یک زندگی نرمال و عاقلانه در سایه عشق و علاقه بودم و البته هستم. از دید من تمام زوایای زندگی می تونه جذاب و پر از حس باشه. حتی بحث ها و دعواها! حتی عصبانیت هایی که گاهی در انتهاش تردید از انتخاب هست. حتی شب هایی که با بغض و حسرت به صبح می رسه. حتی شب هایی که تر جیح می دیم پشتمون رو به طرفمون بکنیم و بدون توجه به اون بخوابیم!!
من عاشق تمام زوایای زندگیم هستم. و می دونم تمام حسهای مثبتی که هست، در کنار حس های منفی پررنگ تر میشه!
اینها رو گفتم که به اینجا برسم؛
یعنی از اون روزی که من پام رو اینجا گذاشتم، دریغ از یه بحثی!! دعوایی!! بگو مگویی!! هر چی من اینجا نبودم، هفته ای یه بار اگرم دعوا پیش نمیومد خودمون به ضرب و زور راه مینداختیم که یه وقتی خدایی نکرده زندگیمون یکنواخت نشه!! اما حالا...
یه هفته ای بود که دیگه یه جورایی من رو وهم گرفته بود که نکنه زندگیمون از حالت نرمال خارج شده!! یعنی من همینطور یه بند داشتم فکر می کردم، زندگیه یه بند عاشقانه هم خوب نیستا!! هی من قربون صدقه هیس برم هی اون فدای من بشه!! اه اه!!
خدا رو شکر به یه هفته نکشیده خیال من راحت شد!! همچین دعوایی باهم کردیم که من از اینور هوار می کشیدم و هیس از اونور!! بعد هم من گوشی رو کوبیدم و اون هم! بعدش هم من نشستم اینور نقشه کشیدم که چطوری حالی ازش بگیرم که بار اول و آخرش باشه که با من بلند صحبت می کنه! و احتمالا" اون هم از اونور داشته نقشه می کشیده که شب چطور حالی از من بگیره که من خودم پا پیش بذارم برای منت کشی!!
در آخر هم نه من نقشه هام رو عملی کردم و نه اون! شب هم نه من یادم مونده بود که با هم بحث داشتیم و نه هیس یادش بود!
البته این وسط یه چیزهایی هم بی تاثیر نبود! سلام زیگزاگ!! خوبی؟!! :دی
زندگی های نرمال و رشد یافته در سایه تمامی حس ها شکل می گیرن! پس هیچ وقت از شکل گرفتن حس های منفی وحشت نکنید بلکه سعی کنید تمامی حس هاتون رو مدیریت کنید و بهشون جهت بدید!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

49- همکار یا دوست!!؟

+ هیچ چیز نمی تونه از این لذت بخش تر باشه که به جای کلید توی قفل در چرخوندن، زنگ در رو بزنی!!

+ من از اون دسته از آدم ها هستم که گذشته دیگران برام مهم نیست و تنها مسائلی که به من و آینده ام مربوط میشه برام پررنگ هست!
یادمه همون روز اولی هم که با آقای هیس از نزدیک آشنا شدم بهش یادآور شدم:" گذشته من به خودم مربوطه و گذشته تو هم به خودت! اما از حالا به بعد به هر دومون!" گذشته من که به واسطه آشنایی طولانی مدت من و هیس قبل از ازدواج، همینطوری لخت و عور جلوی چشم آقای هیس بود! یعنی اگه الان از هیس بپرسید که :" فلان تاریخ جیغ توی کدوم مهمونی با کیا آشنا شده؟" بهتر از خود من می دونه! یعنی بدبختی من یه دونه موضوع هم ندارم که هیس ازش خبر نداشته باشه!
یعنی واقعیت اینه که من ابدا فکر نمی کردم یه روزی با هیس ازدواج می کنم والا لال می شدم و براش درد و دل نمی کردم که حالا حتی اندازه یه پر مگس هم راز نداشته باشم که از مخفی کردنش لذت ببرم!!
گذشته آقای هیس هم مثل مال من! البته با این تفاوت که از اون زمان که قرار بر ازدواج شد، هیس هم شروع کرد به گفتن گذشته اش! شما حساب کن شبی یه ماجرا رو هم گفته باشه دیگه تا حالا باید ته کشیده باشه دیگه! حالا در نظر بگیرید با این پیش زمینه که من و هیس همه چیز رو در مورد هم می دونیم و خانواده هیس پیش خودشون فکر می کنن احتمالا" گذشته هیس از من مخفی هست و من هم که حساس، نباید هیچی هم بفهمم، گفتگوی پایین پیش میاد!
افرد حاضر: کل اقوم درجه یک آقای هیس به علاوه یکی از دایی های آقای هیس به همراه همسرشون!
زمان: دقیق" وسط شام خوردن!
مکان: پذیرایی خونه ما!!
پدر ِ آقای هیس!: راستی هیس!! از نازگلی!! چه خبر؟
یهو همه ساکت شدن و اول زل زدن به بابا، بعد هم زل زدن به من! انگار منتظر یه عکس العمل عجیب غریب از من بودن !
یکی از خواهر شوهرها! در حالی که نگاهش به بشقاب غذاش بود نه نگاههای دیگران!: ناز گلی نه بابا! نازپری!! دوست دخترت هیس!!
یعنی این بنده های خدا یهو رنگشون پرید! پیش خودشون داشتن فاتحه هیس و زندگیمون رو با هم می خوندن!! هیس که فهمید الانه که اونا از ترس ِ دسته گلی که پدرشوهر محترم و خواهرشوهر محترم مشترکا" آب دادن!! پس بیفتن؛ با دستپاچگی بلافاصله گفت: دوست دخترم نبود که! همکارم بود!
پدر شوهر محترم که عجیب دوزاریه کجی دارن!: نه بابا! همکار چیه؟ دوست دخترت بود!!
یه خواهر شوهر دیگه با هول: همکارش بود!!
من با نیش باز: ای بابا! چرا هول میشید!؟ من هم از این همکارا زیاد داشتم!! :دی

+ چون عده زیادی از کسانی که می خواستم عکس های مراسم عروسی من و هیس رو ببینن، موفق نشدن، بدور از لوسبازی دوباره عکس ها رو می ذارم!!
سفره عقد سال قبل +
سفره عقد امسال + و +
من و هیس سال قبل +
من و هیس امسال +

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

48- روسری، آری یا نه!؟

همیشه به این موضوع معتقد بودم که، هر شخصی توی چارچوب مسائل شخصی زندگیش، مختار به هر تصمیم و فعالیتی هست. چه هنجار و چه ناهنجار! و البته به این هم معتقد بودم که هنجار و ناهنجار توسط خود ما تعریف شده و می شه! پس همیشه امکان ویرایش مجدد تعریف هست! از دید من هیچ کاری عجیب نیست. و هر شخص برای انجام هر کاری دلایلی داره که شاید از دید من درست نباشه اما مطمئنا" از دید خودش کار درستی هست! و البته درست یا نادرست بودنش تنها باید از دید انجام دهنده بررسی بشه و نباید این انتظار رو داشته باشه که از دید دیگران هم درست باشه! هر شخص دیدگاههای خاص خودش رو داره و به خاطر داشتن دیدگاههاش ابدا" نباید سرزنش بشه! از دید من زمانی که بر این باور هستیم که پایبند به دموکراسی هستیم باید در همه مسائل به دموکراسی و آزادی بیان و افکار احترام بذاریم!
به عقیده من، یکی از مسائلی که کاملا" شخصی هست، اعتقادات دینی و مذهبی هست! از دید من دین و مذهب و هر نوع اعتقادی که در این چارچوب باشه تنها با مطالعه فردی جهت پیدا می کنه و جدای از هر گونه جهتی که داشته باشه، قابل احترام هست. من به مذهب جدای از تمامی حاشیه ها و تنها وسیله ای برای ارتقاع نگاه می کنم و هیچگاه سعی نکردم کسی رو به سمت اعتقاداتم سوق بدم! مذهب من، نه اسلام، نه مسیحیت و نه هیچ دینی، تنها انسانیتی ست که برای فهمیدنش تمام تلاش ام رو کردم! چیزی که از تمام ادیان درک کردم! و این برام کفایت می کنه. اعتقادات من در خانواده ای شکل گرفته که انتخاب در اون معمول بوده و هیچگاه سرزنشی همراهش نبوده و همین باعث شده که جسارت انتخاب و بیان افکار در من رشد کنه. این ها رو گفتم که به اینجا برسم؛
من از این متنفرم که شخصی هر قدر هم نزدیک در مورد مسائل شخصی دیگران اظهارنظر کنه و یا خیلی راحت بدون هیچ منطقی سعی کنه اعتقادات طرف مقابلش رو تغییر بده!
مامان برخلاف من به مسئله حجاب پایبند هست. و این چیزی هست که سالها همه باورش کردیم و هیچگاه در موردش بحثی نکردیم. از دید مامان ِ من! حجاب مکمل تمام مسائل مذهبی هست که بهشون معتقد هست.
من اینطور فکر می کردم که کسانی که در اروپا زندگی می کنن حداقل خیلی بیشتر از ما که در ایران زندگی کردیم و می کنیم، تمرین دموکراسی کردن اما توی این یکهفته دیدم ابدا" اینطور نیست! و البته این موضوع تنها مختص ایرانی های ساکن اینجا هست!
یعنی تو بگو اگه یه خارجی به مامان زل بزنه! یا نگاه عجیبی داشته باشه! نگاهشون به من که بی حجاب هستم خیلی بیشتر هست تا به مامان! اما امان از این ایرانی ها! توی فرودگاه باشی، توی جمع فامیلی باشی! توی مراسم عروسی باشی! خیلی اتفاقی توی سه شنبه بازار یه ایرانی ببینی! توی خونه نشسته باشی! بالاخره یکی پیدا میشه که عنوان کنه: " این روسری چیه که سرتون کردید!!؟ نمیشه درش بیارید؟" توی این مدت مامان هیچ عکس العمل خاصی نشون نداده، جز اینکه تنها توضیح داده که برخلاف خیلی ها که به حجاب عادت دارند، بهش معتقد هست! اما من با دیدگاههای خاص خودم و اینکه هیچگاه خودم و البته دیگران رو ملزم به توضیح نمی دونم، جوش آوردم! کار به جایی رسیده که خیلی محکم به آقای هیس یادآور شدم :" مسائل اعتقادی هرکس به خودش مربوطه!! یا تو این رو تذکر بده یا من تذکر می دم!"
و البته یکبار هم خدمت مادرشوهر محترم یادآور شدم که :" من فکر می کردم اینجا دموکراسی هست!! اما انگار اشتباه کردم!!"
جالب این هست که اگر توی خیابون مثلا" یه خانوم رو تنها با یه بیکنی ببینیم ابدا" عجیب نیست اما کافیه همون خانوم رو با یه روسری ببینیم،... خودتون تا آخرش رو بخونید!
با اینکه موضوع روسری مامان دیگه از اون تاب و تب اولیه افتاده و خانواده آقای هیس هیچ نوع بی احترامی نکردن و رفتار بسیار صمیمانه ای با مامان داشتن و دارن، اما این روزها به این فکر می کنم که اگر من پایبند به حجاب بودم، رفتار خانواده آقای هیس با من چطور بود؟!

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

47- غذای ایرانی مساوی ایرانی!

بالاخره منشأ بوی غذاهای ایرانی پیدا شد! قبلا" گفته بودم که این بوها عجیب کنجکاوی من رو تحریک کرده! البته موضوع فقط کنجکاوی نیست! انگار حضور یک ایرانی یه جورایی دلگرمی هست!
مامان محترمه هنوز یه هفته از اومدنشون نگذشته که، کاشف به عمل آوردن این بوهای مشکوک از کجا میاد! یه خانومی همین طبقه بالای ما، درست بالا سرمون! هستن که بیشتر از ده بار همدیگر رو دیدیم! یعنی تو بگو از چهره این خانوم اگه بشه فهمید ایرانیه! یعنی مو نمی زنه با عربها! من و هیس روی عراقی بودن این خانوم حساب کرده بودیم و اینطور احتمال داده بودیم که با یه آقای آلمانی ازدواج کردن چون اسامی روی زنگ ها به جز من و هیس و اون خانوم یا آقای ایتالیایی، بقیه آلمانی هستن!
القصه! امروز تو آسانسور مامان با همون خانوم برخورد می کنن و ... همین دیگه!
فقط می تونم بگم که در حال حاضر من بسیار شرمسارم که به هوای نبودن ایرانی توی این مجتمع! توی راهرو از انواع و اقسام الفاظ خاص!! برای صدا کردن ِ آقای هیس استفاده کردم! غافل از اینکه یکی اینجا هست که می فهمه ما چی می گیم!
+ گویا پست قبل یه جورایی سؤال برانگیز شده! من و هیس دهم آبان سال هشتاد و هفت، در ایران طی مراسمی که اقوام هیس در اون حاضر نبودن ازدواج کردیم! امسال اینجا در سالگرد عروسیمون دوباره جشنی گرفتیم تا اقوام آقای هیس در اون شرکت کنن! تا حالا شده ایران و آلمان! از طرفی چون خیلی بهمون خوش گذشته، شاید!! سال آینده هم انگلیس جشن گرفتیم!! تا بقیه اقوم آقای هیس که به این مراسم نرسیدن به اون برسن!:دی

قبل از دیدن عکس لازم می بینم این توضیح رو بدم که همه از ما عکس انداختن اما فعلا" جز همین عکس ها عکس دیگه ای بدستمون نرسیده! دیگه بد و خوبش همینه!!

سفره عقد سال قبل " حذف شد!"
سفره عقد امسال " حذف شد!"
من و هیس سال قبل " حذف شد!"
من و هیس امسال " حذف شد!"

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

46- عروسی مجدد!

بعضی وقتا همه چیز اون طور که آدم فکرش رو می کنه پیش نمیره! یعنی اگر فکر کردید وقتی دوبار جشن عروسی بگیرید، برای جشن عروسی دوم، هیچ استرسی نخواهید داشت، واقعا دچار توهمی از جنس فانتزی شدید!!
یک هفته قبل از عروسی تازه من فهمیدم موضوع عروسی فراتر از یک مهمونی هست و جدی جدی عروسیه!! اونم وقتی دستگیرم شد که دیدم خواهرشوهر محترم پیگیر مدل دسته گل عروس و فرم تزیین ماشین عروس هستن! دقیقا" از همون موقع بود که این دل و روده من همین طوری هی شروع به تاب خوردن و پیچیدن به هم می کرد و میومد تا دم دهنم و دوباره بر می گشت پایین! از یک طرف این لباس عروس که همه اصرار به پوشیدنش داشتن و من هر بار که پروش می کردم بیشتر مطمئن می شدم که امکان در رفتن زیپش روز جشن هست و از طرفی این موهای محترم! که واقعا نمی دونستم کدوم آرایشگاه برم که بتونن درست مثل عروسی سال قبل درش بیارن!! و مهمتر از همه رسیدن یا نرسیدن مامان محترمه به جشن که بیشترین استرس رو بری من ایجاد کرده بود!
خدا رو شکر دقیقا" یه روز قبل از عروسی مامان رسید اینجا! یعنی از یه طرف مامان رسید اینجا و از یه طرف همون شب مادرشوهر محترمه یهو هوس کردن جشن حنابندون بگیرن!
یعنی درست شب قبل از اومدن مامان، ساعت 12 شب طی تماسی با آقای هیس، عنوان کردن که:" فردا حنابندون هست!! شما هم بیاین!!"
من کشته مرده اینطور دعوت ها هستم! یعنی اگه کسی فکر کرده که نظر من و هیس برای مادرشوهر محترمه خیلی مهم بوده، باید بگم " عزیز من! چرا سعی نمی کنی نیمه خالی لیوان رو ببینی!! واقعیت توی همون نیمه خالی موج می زنه!"
صبح عروسی هم اگر فکر کردید من راهی آرایشگاه شدم و وقتم رو صرف ِ خوشگل کردن و شیک شدن کردم، باز باید بگم که اشتباه کردید!
ساعت یازده راهی سالن شدیم برای پهن کردن ِ سفره عقد! اونجا بود که دیدم نصف مهمون ها هم برای آماده کردن ِ سالن اومدن! :دی
خلاصه که این جشن عروسی از اولش هم یه جورایی غیر متعارف بود! بعد از آماده کردن سفره عقد راهی خونه شدیم که یه دوشی بگیریم و اگه وقت شد من یه فکری برای موها و ناخن ها و آرایشم بکنم! زحمت موها که افتاد گردن دختردایی آقای هیس! کاری ندارم که بعد از صاف کردن موها دیگه وقت نشد موها دوباره پیچیده بشه و من مجبور شدم با موهای کاملا" صاف به مراسم برم!! آرایش هم پای خودم بود که سعی کردم کاملا اروپایی باشه! ناخن ها هم که هیچی! فکر می کنم اسم اون کارهایی که روشون انجام دادم طراحی بود!
فکر کنید دارم سعی می کنم خط چشم بکشم، صد نفر پشت در اتاق خواب اومدن دنبال من که من رو تا سالن همراهی کنن! همه جورش رو دیده بودم الا این جور!
یعنی از همون اول که سفره عقد می چیدم همه بودن و فیلم برداری می کردن، تا اون آخر که من در حالی که دنباله لباس عروسی رو توی بغلم گرفته بودم و توی ورودی نشسته بودم و منتظر بودم یکی من رو برسونه خونه!!، از لنز دوربین ها و البته چشم ها مخفی نموند! حتی زمانی که لخت توی لباس عروسی گیر کرده بودم و نمی دونستم باید چطورآزاد بشم!!
برخلاف عروسی های ایران که هر کی هر قری می خواد بریزه قبل از شام می ریزه، اینجا همه بعد از شام تازه شارژ شدن برای رقصیدن! اما من همه سعی ام رو کردم که هم قبل از شام و هم بعد از شام مجلس رو گرم کنم!! حتی وقتی که موزیک کردی گذاشتن، کم نیاوردم!!
در کل این عروسی با عروسی سال قبل خیلی متفاوت بود! حتی غذاها و سالادها! حتی ماست و خیاری که من به عنوان شام خوردم! حتی بریدن و تقسیم کیک که شوخی شوخی انداختن گردن ِ من و هیس! حتی پا برهنه شدن من اواخر مراسم! حتی شاخه های گلی که من و هیس بین مهمان ها تقسیم کردیم و لبخندهایی که می زدن! حتی کادوهایی که برامون آوردن! حتی گلدون های گلی که به جای سبد گل، کارت تبریک داشتن! حتی جای تمام اقوام من که سال قبل بهترین شب زندگی من و هیس رو جشن گرفتن! روز سالگرد عروسی من و هیس، جای پدر و برادرهام عجیب خالی بود! عجیب!